رهایی از گذشته

۱۴ خرداد ۱۳۸۶ 


" گذشته تمام شده و پی کار خود رفته است. اکنون دیگر نمی توانیم گذشته را عوض کنیم. اما می توانیم اندیشه هایی را که درباره ی گذشته داریم عوض کنیم. چه احمقانه است که در لحظه حاضر، به این دلیل که یکی در گذشته ی دور آزارمان داده است، خود را مجازات کنیم."

عبارت فوق را از کتاب شفای زندگی نوشته ی لوییز هی انتخاب کردم به این خاطر که میدونم چسبیدن به گذشته، مشکلی یه که اکثر دوستان و اطرافیانم را آزار میده. و البته زمانی خودم هم این چسبناکی را به خاطراتم داشته ام؛ اما با آزمون و خطا یاد گرفتم که خوشی و عشق را نگه دارم و غم و نفرت را دور بریزم. یاد گرفتم خودم را و اشتباهاتی که در حق خودم کردم را ببخشم؛ یاد گرفتم کسانی که بهم ضربه وارد کرده بودند را هم ببخشم نه به خاطر اینکه آنها لیاقت بخششم را داشتند؛ نه؛ فقط بخاطر اینکه خودم آسوده باشم و در وجودم کینه و نفرت تلنبار نکنم.

 باور کن که پاک کن و دکمه ی Delete خیلی وقته که اختراع شده. می شه خاطرات و آدم هایی را که اذیتمون می کنند حذف کرد؛ هر چند می دونم آسان نیست! اما از گذشته باید گذشت.

" آنگاه که از گذشته دور می شویم، هر لحظه ی زندگی، نقطه ی آغازی است.اینک، این لحظه، اکنون و اینجا، برای من نقطه ی آغازی است."

ارتباط با کائنات

۱۱ خرداد ۱۳۸۶ 

 

دوستم :   تو telepathy (ارتباط ذهنی، اندیشه خوانی) بلدی؟

     من آره

دوستم :   می شه به من هم یاد بدی؟

     من :   آره ؛ ببین کائنات همه اش انرژی یه...

دوستم :   خب؟

     من :   اگه می خوای نا خودآگاهت رشد کنه و با کائنات در ارتباط باشی...

دوستم :   ...

     من :   باید به این انرژی متصل بشی...

دوستم :   حالا باید چیکار کنم؟

     من :   برو یه سیم رابط بخر و خودت را به انرژی وصل کن.

دوستم :   !!!


...نمی دونم چرا دوستم حرفم را جدی نگرفت!؟!!!

به نظرم هنگامی می شه به کائنات دست یافت و باهاش یکی شد که در کمال صداقت زندگی کنیم و هیچ چیزی مهم تر و سخت تر از این نیست که حداقل با خودمون صادق باشیم...

برده داری نوین

۵ خرداد ۱۳۸۶ 


آیا می دانید روزانه دو میلیون کودک و زن برای بهره برداری های جنسی در سطح جهان خرید و فروش می شوند؟! و در برده داری نوین، برده ها فاقد ارزش و دورانداختنی اند!

به نظرم اگه خریداری نباشه، فروشنده ای هم پیدا نمی شه . باید اول از خودمون شروع کنیم.

چوپان دروغگو

۴ خرداد ۱۳۸۶ 


دیروز یه کاری برام پیش اومد که باید در طی مسیر از میدون نقش جهان میگذشتم. نزدیک خونه که سوار تاکسی شدم، راننده صدای رادیو را بیشتر کرد، منم بر حسب توفیق اجباری گوش میکردم اما متوجه نمی شدم چرا برنامه هاشون اینقدر شاد شده؟! چنان این مجری نسبتا محترم شروع کرد شعر خوندن و اظهار خوشی کردن که من فکر کردم امام زمان ظهور کرده و من همچنان در خواب غفلت دنبال انجام دادن کارهام هستم! یه کم که بیشتر دقت کردم فهمیدم در سالروز آزاد سازی خرمشهر رییس جمهور مردمی و محبوب ایران اسلامی به اصفهان سفر کرده! حالا خرمشهر چه ربطی به اصفهان داره من که سر در نیاوردم. خلاصه گزارشگر رادیو شروع کرد از جنب و جوشی که در میدون نقش جهان بود صحبت کردن و گفت با اینکه رییس جمهور بعد از ظهر به میدون تشریف میارند مردم از صبح اومدند اینجا و الان میدون مملو از جمعیته و با چند نفر هم مصاحبه کرد!

منم تا تونستم تو دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا امروز تو این شلوغی مجبور شدم بیام این طرفا و به خودم غرولند کردم که چرا از مسیر دیگه ای نرفتم و حالا هم باید توی ترافیک و ازدحام جمعیت معطل بشم. تا اینکه با عصبانیت به میدون رسیدم اما با مشاهده وضعیت میدون خشمم یادم رفت و بیشتر شوکه شدم. آخه غیر از پلیس و نیروهای امنیتی و چند نفر که تو صف اتوبوس ایستاده بودند و کسانی که مثل من از اونجا عبور میکردند کس دیگه ای نبود! حتی جمعیت از روزهای عادی میدون هم کمتر بود، شاید به خاطر اینکه تمام بازارهای اطراف میدون را برای مسائل امنیتی تعطیل کرده بودند. در واقع میدون پر از خالی بود!

نمی دونم آیا گزارشگر رادیو از کسانی مثل من که واقعیت را دیدند خجالت نمیکشه؟!!

نادیدنی ها

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ 

      

           وقتی نگاه از چشم دل باشد

                                                          دیگر به خود پوشی نیازی نیست

          وقتی که پیمان تو با یک گل جاوید ست

                                                          دیگر به باغ گل نیازی نیست

          باید به چشم دل تماشا کرد

                                                          آنچه مهم ست نادیدنی هاست

 

اهلی؟

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶ 


             شازده کوچولوی من!

 با تمام وجودم تو را می طلبیدم که مرا اهلی کنی ، اما انگار تو اونقدر قاطی آدم بزرگا شدی که اهلی کردن را پاک فراموش کردی... و من غافل از اینکه شازده کوچولوها خیلی وقته که به افسانه ها پیوستند...

                                                                        امضاء : وحشی تو

اشتراک

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶ 


بالاخره شماره ۱۶ نشریه حرفه هنرمند ( نشریه هنرهای تصویری که البته سایزش بیشتر به کتاب میخوره یکی از معدود مجلات معتبر و تخصصی حرفه ای ایران) پس از پیگیریهای مداوم، دیروز با ۷ ماه تاخیر به دستم رسید! پارسال در چنین روزهایی بود که اشتراک یکساله حرفه هنرمند را برای سال دوم در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران تمدید کردم.

تازگیها فهمیدم تو ایران اشتراک گرفتن مجله و نشریه یعنی پرداختن هزینه مطالبی که شاید چاپ بشه؛ شاید هم چاپ نشه. تازه اگه چاپ بشه معلوم نیست برات پست بشه یا پست نشه. بعد اگر هم پست بشه نمی دونی آدرست را اشتباه نوشتند که به دستت نرسیده یا یکی در بین راه دودره اش کرده. در این مواقع اگه آدم متشخصی باشی، اصلا به روی خودت نمیاری که مجله به دستت نرسیده !!! اما اگه مثل من بخوای حقت را بگیری، باید هزار دفعه تلفن بزنی و ده برابر پول مجله خرج کنی و هزار بهانه و غر از کسانی که مسئولیت شون را درست انجام ندادند بشنوی و آخر دست هم با تمسخر بهت میگن شما اصفهانی هستید؟!! منم در کمال افتخار میگم: آره،من همون اول که خودم را معرفی کردم،گفتم از اصفهان تماس می گیرم؛ اما این چه ربطی به بی مسئولیتی شما داره؟!!!!!!!!

این مسائل برام درس عبرتی شد که دیگه هیچ گونه اشتراکی نگیرم. امسال حتی پام را هم نمایشگاه به اصطلاح بین المللی کتاب تهران نگذاشتم مخصوصا با اون کتابهای هنری شون که نمیدونم چه احمق چشم پاکی سانسورشون می کنه. خداییش چشمای این سانسورچی ها هم یه چیزایی می بینه که چشم هیچ آدم سالمی نمی بینه...

تاس زندگی

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ 


پای کامپیوتر نشسته بودم نوشته های یه دوست وبلاگی رو میخوندم؛ حسابی رفته بودم تو حس و حال؛ اشک چشمام را پر کرده بود و بغض هم داشت خفه ام می کرد که یه دفعه با صدای زنگ در و به دنبالش دست زدن و شادی کردن های خواهرم از جا پریدم. من هم برای ارضای حس کنجکاوی ام (همون فضولی خودمون) و همینطور شریک شدن در شادی خانواده، کامپیوترم را فوری خاموش کردم و از اتاقم پریدم بیرون ؛ که با صحنه تقدیم گل از جانب آقای پدر به مامان خانومی مواجه شدم و منم کلی ذوق مرگ، ابراز احساسات کردم و البته مراتب حسادت خودم را هم از بابت اینکه چرا هیچ کس برای من گل نمیاره به سمع و نظرشون رسوندم. اما بعد طی تحقیقاتی متوجه شدیم که گلها ( گل یاس هایی که مخصوص این فصله ) را عمه خانومم برامون فرستاده. (ما که می دونستیم آقای پدر اینقدرها هم رمانتیک نیست) خلاصه خونه مون با گل ها خوشبو شد و با حضور بابایی عزیزم گرم و پر از شادی.

و اما سر شام این قدر خندیدیم که فک مون درد گرفت. خواهرم که مدام تعریف میکرد و بالا پایین می پرید؛ برادرم هم فقط لبخند میزد بدون اینکه کلامی به زبون بیاره؛ منم که غش و ضعف کرده بودم از خنده. به قول آرش من مشتری خیلی خوبی ام برای کسانی که میخواند دیگران را بخندونند از بس راحت و با همه ی وجودم می خندم.

داشتم اینا را می نوشتم و با اون یکی دستم با موهام بازی میکردم که ناگهان متوجه شدم یه جوش به پوست سرم زده؛ شروع کردم جیغ زدن. در همین حین شنیدم بابا میگه: این چی شده؟ دوباره افتاده تو دستشویی؟ (آخه من سابقه اش را دارم). از اتاق دویدم بیرون و با ناراحتی گفتم به سرم یه جوش زده، باید برم کچل کنم!!! مامان در حالی که بازی تخته نرد را با بابا ادامه می ده؛ سرم را یه نگاهی میندازه و موهام را می بوسه و می گه چیزی نیس؛ شپش ها دارند روی سرت چاه می کنند؛ میخواند به آب برسند!!!!!!!!!!!!!

الان هم  اینقدر بازی شون داغ شده که صدای فریادها و خنده هاشون به آسمون رسیده. منم برم یه دست بازی کنم ببینم تاس برام چه نقشه ای کشیده؟!


...خوشبختانه امشب رو دور شانس بودم و بردم. و بسی بر اعتماد به نفسم افزوده شد. (نه اینکه قبلا نداشتم!!!)

 رقیب می طلبیم.

............................................................................................

خدا جونم! چاکرتیم که چنین خانواده ی خوبی نصیبم کردی که همیشه بهترین پناهم اند در زندگی؛ و بزرگترین دلخوشی ام.

انتخاب؟!!!

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶ 


" برای دوست شدن ، کسی را انتخاب می کنم که اونقدر بزرگ باشه که برای جا شدن تو قلبش لازم نباشه خودمو کوچیک کنم. "

                                                                                 .....

...

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ 


 ... دوستی ای که توش دوست داشتن نباشه ، دیگه اسمش دوستی نیست ...