لودگی

همچنان گیج زدن های من ادامه دارد. این ست که... بی خیال.

الان دارم دوباره بر می گردم به همان آدمک همیشگی با خنده هایی که مخصوص خودم است؛ می خندم و می خندانم؛ به بهانه های ساده و پیش پا افتاده؛ چنان با صدای بلند و از ته دل می خندم که کسی نمی تواند در برابرش مقاومت کند...

اما سیم های این خانم کوچولو بدجور اتصالی کرده، و بدتر از همه، سیم های چشمهایش که اساسی قاطی کرده است. چنان برقی می زند که... لا مذهب انگار برق ۲۲۰ ولت دائمی بهش وصل شده است. سال اصلاح الگوی مصرف هم سرش نمی شود. مراقب خودت باش عزیزم، از این طرف ها رد نشوی که خطر برق گرفتگی وجود دارد. اگر می خواهی خطری تهدیدت نکند چشمهای قشنگت را روی چشمهای پرنفوذم ببند... چشمهایت را ببند و برو.

طوفان

یک ماه ست که این بغض لعنتی دارد خفه ام می کند. بعضی اوقات فکر می کنم حرفه ی خیلی بدی داریم؛ کارمان شده است تلنگر زدن به روح آدمها؛ فرقی نمی کند توی کدام شاخه ی هنر مشغول باشیم؛ دستمان برای هم رو شده است و ادعاهامان سقف آسمان را می لرزاند؛ اما همیشه درگیر یک معادله ی معکوسیم؛ هر چقدر به دیگران تلنگر می زنیم انگار خودمان حساس تر و ظریف تر می شویم؛ و وای به روزی که دو نفرمان کنار هم قرار بگیریم و احساس کنیم می توانیم با هم ارتباط عمیقی داشته باشیم؛ آنوقت کار آهسته آهسته از سطح اولیه ی روح شروع می شود و به عمق وجود می رسد؛ و یک روز به خودت می آیی که می بینی تلنگرهایت بدجور دلی را لرزانده و ارتعاشات آن لرزش به دل خودت هم رسیده؛ احساس می کنی آنقدر تلنگرش محکم بوده که هنوز داری تلوتلو می خوری و نه توان ماندن داری نه پای رفتن. خدایا حسابی ازت شاکی ام. یک ماه ست این بغض لعنتی دارد خفه ام می کند.