هرگز از مرگ نهراسیده ام...

* بعد از چند روز هنوز در بهت به سر می برم! و هر روز بر شوک های وارده افزوده می شود مخصوصا با شنیدن این همه اخبار تحریف شده، آن هم از رسانه ی ملی! اما انگار دروغ را در این سیستم نهادینه کرده اند اساسی...


* بعد از حادثه ی خونین 18 تیر، امتحانات دانشگاهها را هر سال همان اوایل تیر پایان می دادند تا مبادا دانشجویی در آن تاریخ در دانشگاه حضور داشته باشد و سر و صدایی به پا شود... و از سال آینده حتما امتحانات دانشگاه باید تا قبل از 23 خرداد تمام شود، البته اگر با این روند رو به گسترش، دانشگاه و دانشجویی باقی مانده باشد! 


                      هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی ست

                                            که مزد گورکن

                                                               از بهای آزادی ی آدمی

                                                                                               افزون باشد.

جلوه ی هنر

* انسان در هنر، وسیله ی ثمر بخش بودن خویش و هماهنگی با طبیعت را می یابد. (نوربرت لینتن، هنر مدرن، صفحه 262)


* از ششم خردادماه موزه هنرهای معاصر تهران، آثار گنجینه اش با عنوان  "جلوه هایی از هنر معاصر جهان" را در معرض دید عموم قرار داده است. این نمایشگاه شامل آثار فوق العاده مهمی ست از تاریخ هنر که ما فقط از طریق تصاویر امکان رویتشون را داشتیم، اما رو در رو شدن با یک اثر هنری، حس بسیار متفاوتی داره... حدود چهارسال پیش که این آثار را از نزدیک دیدم... (نمی تونم جمله ای برای توصیف حسم پیدا کنم، بهتره خودتون تجربه کنید.)

آدرس: خیابان کارگر شمالی، جنب پارک لاله، موزه هنرهای معاصر تهران. (یادآوری: دوشنبه ها روز تعطیلی یه موزه های تهرانه.)


* کلیفرد استیل می نویسد: "راهی است که باید با قدم های مستقیم و تنها طی شود... تخیل، بعد از آزاد شدن از غل و زنجیر قوانین ترس، با شهود یگانه می شود. و کنش، ذاتی و مطلق، معنای آن و محمل شور و شوق آن است." (نوربرت لینتن، هنر مدرن، صفحه 281)


* این روزها شوق عجیبی دارم برای طراحی و شاید (شاید که نه، حتما) این تاثیر برق گرفتگی ای ست که چهارشنبه ی هفته ی گذشته دچارش شدم. وقتی با هیجان در مورد انیمیشن صحبت می کرد برق چشماش بدجور من را گرفت...

مسئله ی بغرنجی به اسم خدا

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.

سر آخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن می آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: " چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟" آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"

آسان می توان دلسرد شد هنگامی که به نظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فرا خواندن رحمت خداوند.

برای تمام چیزهای منفی که ما به خود می گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد:

* تو گفتی: "آن غیر ممکن است" خداوند پاسخ داد: "همه چیز ممکن است"

تو گفتی: "هیچ کس واقعا مرا دوست ندارد" خداوند پاسخ داد: "من تو را دوست دارم"

تو گفتی: "من بسیار خسته هستم" خداوند پاسخ داد: "من به تو آرامش خواهم داد"

تو گفتی: "من توان ادامه دادن ندارم" خداوند پاسخ داد: "رحمت من کافی است"

* تو گفتی: "من نمی توانم مشکلات را حل کنم" خداوند پاسخ داد: "من گامهای تو را هدایت خواهم کرد"

* تو گفتی: "من نمی توانم آن را انجام دهم" خداوند پاسخ داد: "تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی"

تو گفتی: "آن ارزشش را ندارد" خداوند پاسخ داد: "آن ارزش پیدا خواهد کرد"

* تو گفتی: "من نمی توانم خود را ببخشم" خداوند پاسخ داد: "من تو را بخشیده ام"

* تو گفتی: "من می ترسم" خداوند پاسخ داد: "من روحی ترسو به تو نداده ام"

تو گفتی: "من همیشه نگران و ناامیدم" خداوند پاسخ داد: "تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار"

* تو گفتی: "من به اندازه کافی ایمان ندارم" خداوند پاسخ داد: "من به همه به یک اندازه ایمان داده ام"

تو گفتی: "من به اندازه کافی باهوش نیستم" خداوند پاسخ داد: "من به تو عقل داده ام"

تو گفتی: "من احساس تنهایی می کنم" خداوند پاسخ داد: "من هرگز تو را ترک نخواهم کرد"


نوشته ی بالا امروز به دستم رسید نمی دونم نویسنده اش کی هست. چیزی که باعث شد مطلب فوق را اینجا بگذارم اینه که جملاتی که کنارشون علامت ستاره  ( * ) گذاشتم عین تفکرات خودم در گذشته ی نه چندان دور هستند که کائنات، خداوند، زندگی (یا هر اسمی که براش انتخاب کنی) پاسخی مشابه همین جواب های خداوند را به من داد البته با کلی تجربه!

و مسئله ی دیگه این که از وقتی یادم میاد "از خدا و هر چیزی که به خدا مربوط می شده" بدم می آمده حتی از این کلمه ی سه حرفی و ساده. اما تازگی ها فهمیدم علت این تنفر تعاریف نادرست و شاید درستی ست که از دیگران در ادیان متفاوت درباره خدا شنیده و پذیرفته بودم... 

متوجه شده ام که چه اشتباه بزرگی کردم که به دیگران اجازه دادم واژه ی خدا را برای من تعریف کنند و به این باور رسیده ام که هر کس خودش باید خدای خودش را تعریف کنه اونم فقط برای خودش و نه دیگران و نه حتی فرزندش. و این تعریف وابسته است به میزان گستردگی افق دید هر شخص. دوست من، آیا از خدایی که داری راضی هستی؟!

هذیان سرایی

* سه روزه توی تب می سوزم. سحر امروز مرگ را در یک قدمی ام دیدم و دوباره یادم اومد که چقدر در برابر زندگی و مرگ ناتوانم. من حتی نمی تونم دمای بدنم را به تعادل برسونم یا سرگیجه و حالت تهوع ام را کنترل کنم! اونوقت می خوام آینده را پیش بینی کنم و همه چیز را تحت کنترل و اختیار خودم در بیارم! واقعا خنده داره و می دونی خنده دارتر اینه که تمام مدتی که در حالت خواب و بیدارم، تصاویر هذیاناتم را به صورت طراحی و انیمیشن می بینم!!!


* بعد از مدتها که هیچ وبلاگی را نمی خوندم، امشب به وبلاگ یکی از دوستان قدیمی سر زدم و اونجا با خبر فوت یک دوست وبلاگی دیگر که بسیار برام عزیز بود (هر چند همه تون برام فوق العاده عزیز هستید) و نوشته هاش را خیلی دوست داشتم مواجه شدم. چند ثانیه فقط به مونیتور زل زدم مطلب را دوباره خوندم اما متوجه اش نشدم... یکدفعه خاطرات بهم هجوم آوردند... مخصوصا که نوشته شده بود "...عصر دوشنبه تصادف کرده..." یادم اومد اولین باری که خبر فوت یه دوست وبلاگی را در دنیای مجازی خوندم تیرماه 1386 بود... ساعت 3 صبح روز جمعه بود که از تهران رسیده بودم خونه و شب ساعت 10 دوباره بر می گشتم تهران. از خستگی و مشغولیات ذهنی خوابم نمی برد. اومدم سراغ وبلاگم که اون کامنت کذایی با مضمون خبر تصادف و فوت دوستم در عصر دوشنبه را توش خوندم... با پیگیری ماجرا حدود ساعت 5 صبح موفق شدم با شخص متوفی! صحبت کنم... بعدها در بین صحبت هاش متوجه شدم دوستان مجازی را با شایعه ی مرگش یک هفته گذاشته بوده سرکار و خودش با این قضیه فوق العاده تفریح می کرده و...

هر چند اون ماجرا یک شوخی احمقانه بود اما من نتونستم شوکی که از این طریق بهم وارد شد را فراموش کنم...


* و باز یک عصر دوشنبه... اونم توی یک تصادف... 

و باز امشب دعا می کنم که این خبر هم دروغی بیش نباشه... 

یادته توی آخرین کامنتی که برام گذاشتی چی نوشته بودی؟! نوشته بودی "زود برگردی دخترک، زود زود" حالا برگشتم هر چند اینطور که معلومه خیلی دیر شده... تقریبا سه ماه از انتشار خبر رفتنت می گذره... می دونی حسرت گفتن خیلی از حرفام به دلم موند؟! هنوزم نمی دونم باید باور کنم یا نکنم... هر چند مرگ قانون زندگی یه!


* احساس می کنم دوباره تب و هذیان اومده سراغم. اما فردا روز دیگری ست و شاید روز بهتری.


فردا نوشت : از دست خودم عصبانی ام چون مواقعی مثل دیشب که خیلی ناخوشم، احساسم را اینجا می نویسم اما مواقعی که خیلی خوشحالم هیچی نمی نویسم!