باورم نمی شود چند ماه از آخرین باری که به وبلاگم سر زدم گذشته باشد و من در این مدت حتی به ذهنم هم نرسید که چنین جایی وجود دارد. وقتی خودم آدمک باران را فراموش کرده ام دیگر چه انتظاری میتوانم از دیگران داشته باشم؟!

در هفته ی گذشته بیست و نه سالگیم به پایان رسید و قدم در روزهای پرمسئولیت سی سالگی گذاشتم. احساس خیلی عجیبی بود. برنامه هایی که برای این سال دارم خیلی زیاد و سنگین است و البته توقعاتی که از خودم دارم. می خواهم یک جمع بندی از این سی سالی که گذشت داشته باشم و بعد تصمیم گیری برای ادامه ی مسیر یا تغییر جهت! 

راستی امشب شب یلدا است و من تا ساعت ۸:۳۰ شب سر کار هستم و با شاگردان شیطان و سر به هوا سر و کله می زنم خب جوان اند و پرانرژی دیگر. نمی دانم بعد از آن حالی برای مراسم شب یلدا دارم یا نه؟!