دوباره عاشقی

26 بهمن 1386


پس از عادت سالیان به شب زنده داری و روز خوابیدن و ندیدن طلوع خورشید مگر در مواقع اجباری، دو هفته است که دارم طلوع خورشید را در هر بامداد، کنار زاینده رود نظاره می کنم؛ اینبار بدون هیچ جبری برای زود بیدار شدن؛ و در پی اون دگرگونیهای اساسی تر در زندگیم.

برای تغییرات آگاهانه ای که این مدت توی زندگیم اعمال کردم هیچ محرک بیرونی نداشتم، نه اتفاق خاصی افتاده، نه جوزده شدم و نه هیجاناتم فوران کرده. هرچه اتفاق افتاده دگرگونی بسیار آرام و درونی بوده و البته تمایل همیشگیم به زندگی کردن، نه صرفا زنده بودن. میل به زندگانی، نه زنده مانی.

در چند روز اخیر با نزدیک شدن به چهاردهم فوریه (روز جهانی عشق) بیشتر به مفهوم این واژه، تاثیری که توی زندگیم داشته و اینکه هنوز بهش ایمان دارم یا نه، فکر می کردم. واقعیتش اینه که سالهاست از شنیدن کلمه ی عشق و دیدن آدمایی که ادعای عاشقی می کنند، بدم میاد. توی این جامعه کلمه ی عشق هر مفهومی داره غیر از مفهوم واقعی خودش. برای اکثریت ما این واژه، کلاهبرداری، حسادت، سوءاستفاده های جنسی و عاطفی، دروغ، حق مالکیت و بسیاری مفاهیم آزاردهنده ی دیگه را تداعی می کنه.

اما خوشبختانه من توی زندگیم شانس این را داشتم که این واژه را به دور از این آزارها با حسی که البته به نظر خودم، به حقیقت عشق نزدیکتره، بشناسم و تحولاتی که درونم رخ داد را آرام آرام بپذیرم. و شاید همه ی اینها برمی گرده به بزرگواری شخصی که زندگی سر راهم قرار داد تا بهانه ی لرزیدن دلم برای اولین بار باشه. دلم را با عشقش لرزوند و با اون احساس من را به دنیای گسترده تری از شور و احساس و عشق سوق داد؛ دنیای هنر. و من دوباره عاشق شدم تا در برابر همه ی حوادث زندگی بیمه باشم حتی موقع از دست دادن عزیزترین فرد زندگیم، که در آن زمان، خودش بود.

دست و پنجه نرم کردن با عشق جدید از همان روزها آغاز شد. هیچ وقت لذت اون روزهایی که از صبح تا عصر دانشکده بودم و از ۶ عصر که همه ی کلاس ها تعطیل می شد تا ۹ شب توی آتلیه ی شماره یک، همراه دوستام طراحی می کردم، را از یاد نبردم. یادمه هر روز اونقدر با زغال روی کاغذهای ۱۰۰ در ۷۰ طراحی می کردم که ناخن هام از شدت تماسی که با کاغذ داشت ساییده می شد و به گوشت می رسید. اون زمان همه ش انگشت اشاره ام از این ساییدگی درد می کرد. یا اون روزهای یکشنبه ای که جلسات نقاشی در آتلیه ی کوچولوی من برگزار می شد و از صبح تا عصر که مشغول نقاشی کردن بودیم در مورد موسیقی و فیلم و شعر و... صحبت می کردیم. و چه لذتی داشت این آخریها، روزهای تحویل پایان نامه، از ظهر که ناهار می خوردم نقاشی کردنم شروع می شد و یکسره تا ساعت ۴ صبح فرداش ادامه داشت و این برنامه ی هر روزم بود تا روز ژوژمان. 

به تلافی تمام روزهای اوج، یکسال و نیمی که از پایان دانشکده گذشت، روزهای خوبی را نگذروندم به جز روزهایی که مشغول کلاس های انیمیشن و طراحی کردن بودم.

این اواخر هم اونقدر از زندگی خسته بودم که احساس می کردم دیگه چیزی توی زندگی وجود نداره که بتونه راضیم کنه و دیگه امکان نداره چیزی یا کسی بتونه دلم را بلرزونه. احساس می کردم دلم مرده.

چند روز پیش که با جواد عزیز صحبت می کردم نظرش را در مورد روز عشق پرسیدم و ایشون گفتند که براشون نامگذاری چنین روزی خنده داره! اون روز من باهاش بحث را ادامه ندادم اما حرفهاش را هم باور نکردم، چون بارها توی وبلاگش مطالبی خوندم که از لابه لای سطرهاش می شه بوی عشق را  استشمام کرد. نمی تونستم بپذیرم کسی که با چنین عشقی می نویسه به عشق اعتقاد نداشته باشه. تا اینکه پستی که بعد از اون گفتگو نوشت را خوندم و پی به منظورش بردم. و این شعر لرمانتوف من را خیلی درگیر کرد: "بسوی عشق؟... ولی عشق که؟... برای دوره ای کوتاه؟ چنین عشقی به زحمتش نمی ارزد... برای ابد؟ چنین عشقی وجود ندارد."

هر چه فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه می تونستم برای وجود عشق ابدی دلیلی بیارم و تاییدش کنم نه می تونستم نبودش را قبول کنم!

جدای از این درگیری درونیم، از بچه های دانشکده خبر گرفتم جناب دکتر  (استاد راهنمای پایان نامه ام) کی میاد اصفهان. پنج شنبه ای که گذشت (روز ولنتاین)، کلاس کارشناسی ارشد نقاشی با حضور جناب دکتر تشکیل شد و من مهمان کلاس بودم. در همان لحظات اول با شنیدن صحبت های استاد پیرامون زبان تجسمی، پاسخ تمام جستجوهای این هفته را یافتم. و پس از مدتها دوباره دلم لرزید و صدای تپش های قلبم را شنیدم و فهمیدم عشقم نه تنها فراموش نشده، بلکه درونی تر و جاافتاده تر شده اما هنوز با همان هیجان و شور جوانی! من هنوزم با شنیدن اسم تابلوی "پاس شبانه ی رامبراند" دلم میلرزه. وقتی به گنبد مسجد شیخ لطف الله فکر می کنم از عظمتش دلم می ریزه. هنوز برای "پل کله" احترام خاصی قائلم. هنوز...

من هنوزم حاضرم بی خیال تمام برنامه هام بشم تا وقتی جناب دکتر بهم پیشنهاد بازدید از مسجد جامع را میده، همراهیش کنم. دیروز دوباره آجرکاریها و نقوش برجسته ی مسجد جامع را زیر انگشت های دستم لمس کردم و چشمام را با خیره شدن به نقش و رنگ مقرنس ها و کاشی ها نوازش دادم. و دوباره بعد از ظهر با وجود کمبود خواب و خستگی تنم و سردرد با شوق تمام به دیدار استاد رفتم تا باهاش توی میدان نقش جهان قدم بزنم و از دغدغه های ذهنیم براش بگم.

وقتی روبروی سردر مسجد شاه (مسجد امام!) می ایستیم، این پیرمرد دوست داشتنی از کشفیاتش در مورد تغییرات رنگ کاشی ها در هنگام غروب می گه و با وسواس خاصی ازش عکاسی می کنه و بین عکاسی کردن هاش از پشت عینک بزرگش بهم خیره می شه و با دقت بهم گوش می کنه و با صحبت هاش در من شوق نقاشی کردن و شور آفرییندگی ایجاد می کنه. و من هر از گاهی به موهای پرپشت سفیدش که باد آشفته شون کرده خیره می شم و به هیجان و عشقی که درون این مرد -که سه برابر سن من از عمرش می گذره- وجود داره، غبطه می خورم. و از خودم این سئوال را می پرسم که آیا این عشق ابدی نیست؟! و باز دلم می لرزه برای خالق بودن. و طنین تپش های قلبم را در سینه می شنوم و دوباره عاشقی.

و امروز زیر نم نم باران صبحگاهی، کنار زاینده رود، با صدای مرغان مهاجر به این فکر کردم که این حس لحظه لحظه زیستن با تمام وجود، اگه اسمش عشق نیست، پس چیه؟!

و این جمله ی فیلم روز واقعه ی بیضایی میاد تو ذهنم که : "عشق مرکب حرکت است، نه مقصد حرکت؛ تا این عشق با تو چه کند."

حد فاصل

5 بهمن 1386


"... و نخست، به عنوان اولین حقیقت، به انسان تعلیم می دهد که او دو زندگی دارد، یکی زودگذر و دیگری بی مرگ. یکی زمینی و دیگری آسمانی. به او نشان می دهد که خود او هم مانند سرنوشتش دوگانه است، که وجود او یک حیوان هست و یک عقل، یک روح و یک جسم. در یک کلمه، او حدفاصل است. حلقه ی مشترک دو سلسله از موجودات است که با خلقت سر و کار دارند، سلسله ی موجودات مادی و سلسله ی موجودات فاقد جسم. اولی از سنگ آغاز می شود و به انسان می رسد، دومی از انسان آغاز می شود و به سوی خدا می رود ..."*

 

* برگرفته از مقدمه ی "کرامول" به قلم "ویکتور هوگو".

این مقدمه را باید مرامنامه ی مکتب رمانتیک شمرد و با همین مقدمه است که رومانتیسم به عنوان مکتب مستقلی آغاز می شود و همین مقدمه باعث شده است که "هوگو" را پیشوای رومانتیسم بشمارند.

سفر به اردن

2 بهمن 1386


در این پست می خواستم مطالب باقیمانده درباره ی پترا را بنویسم اما دوست عزیزی در مورد سفر به اردن اطلاعاتی خواستند و منم با اجازه ی خودشون اینجا بهشون پاسخ می دم؛ شاید مطالبی که می نویسم پاسخی برای سئوالات مشابه باشه!

 

ویزا:

همونطور که می دونید روابط سیاسی بین ایران و اردن اصلا روابط دوستانه ای نیست! کشور اردن بیشترین مرز مشترک با کشور اسراییل را داره (در بندر عقبه، جبل نیبو و بحرالمیت شهرهای اسراییل و حتی در شب روشناییهای شهر و اتومبیل های در حال حرکت در اسراییل را به راحتی می بینید) از اونجایی که اردن حاضر نیست روابط حسنه ای که با اسراییل و امریکا داره -همینطور امنیت ملی خودش- را به خطر بیاندازه با ایران روابط چندانی نداره و به شدت از ورود غیرضروری ایرانیها به اردن جلوگیری می کنه. (در وضعیت کنونی ایرانیها نه تنها در اردن بلکه در سراسر دنیا به تروریست بودن متهم اند!) بنا به اطلاعات من، هیچ تور سیاحتی در ایران برای سفر به اردن وجود نداره و نمی دونم به اشخاص بدون دعوتنامه هم به عنوان مسافر آزاد ویزا می دند یا نه!؟!

به هر حال از طریق سفارت اردن در تهران شاید بشه اقداماتی در مورد سفر به اردن کرد. غیرممکن همیشه در لحظه ی ممکن اتفاق می افته.

 

نحوه ی سفر:

به دلایلی که ذکر شد هیچ پرواز مستقیمی از ایران به اردن یا بالعکس وجود نداره. گزینه هایی که من ازشون اطلاع دارم: ۱.سوریه  ۲.امارات  ۳.قطر

تا پارسال کشور بحرین هم بوده که الان به هیچ عنوان اجازه ی ورود ایرانیها را به فرودگاهش حتی بصورت مسافران ترانزیت نمی ده.

اگه گزینه ی ۱ را انتخاب کنید روی بلیط پرواز براتون ویزای سوریه هم می گیرند که بتونید از فرودگاه دمشق خارج بشید. ادامه ی مسیر از سوریه تا اردن را می تونید با تاکسی های فرودگاه دمشق طی کنید. از دمشق تا عمان حدود سه چهار ساعتی طول می کشه.

اگه گزینه ی ۲ یا ۳ را انتخاب کنید می تونید از ایران بلیط مستقیم برای اردن بخرید؛ البته قیمت بلیطش از بلیط سوریه خیلی گرونتره. و بعد یک توقف هفت ساعته شاید هم بیشتر در فرودگاه دوبی یا دوحه خواهید داشت که حق خروج از سالن فرودگاه را ندارید تا پرواز بعدی که شما را به اردن می رسونه.

 

هزینه ها:

واحد پول اردن جیدی (دینار جردنی) است. هر جیدی تقریبا ۱۳۰۰ تومانه. در بازار جهانی ارزش جیدی با قیمت دلار فیکس شده یعنی یک دلار همیشه هفت دهم جیدی است. بنابراین خیلی راحت حتی در معمولی ترین فروشگاهها شون می تونید با دلار خرید کنید.

در مورد قیمت هتل ها اطلاعی ندارم. فقط چیزی که من دیدم این بود که شهر عمان به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می شه که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با هم دارند. در قسمت شرقی خانواده های پایین تر از سطح متوسط و در قسمت غربی خانواده های متوسط رو به بالا زندگی می کنند. فکر می کنم مسئله ی اختلاف طبقاتی اونقدر روشنه که احتیاجی نباشه در مورد تفاوت قیمتها، کمیت و کیفیت اجناس و امکانات قسمت شرقی با غربی توضیحی بدم! اما به هر جهت هزینه ی زندگی در عمان خیلی بالاست مخصوصا نسبت به واحد پول ایران. چند وقت پیش عمان پایتخت اردن به عنوان گرانترین پایتخت در خاورمیانه معرفی شد. 

 

اماکن گردشگری و باستانی:

َََAmman:(The Roman Teatere* Abu Darwish Masque* King Abdullah Masque* The Omayyad Palace Jebal al-Qal`aa* The byzantine church*). Jerash:(The Arch of Triumph* The temple of Zeus* The South Theatre* The Carado or Colonnade Street* The Cathedral* The Artemis temple* The Nymphaeum* The North Gate* The North theatre*). Ajlun Castle* Pella* Um-Qeis* Desert Castles:(Um ej-Mal* Qal`at al-Azraq* Qusair `Amra* Qasr al-Kharraneh* Qasr al-Mushatta*). Madaba* Mount Nebo* al-Maghtas* Dead Sea* Hammat Mai`n* Kerak* The Castle of ash-Shaubak* Petra:(The Treasury* The Theatre* Royal Palaces* Qasr el-Bint* al-Madaba* ed-Deir*). Wadi Rum* Aqaba

 اسم هایی که با حروف رنگی نوشته شده مناطقی ست که من از نزدیک دیدم و اگه لازم باشه توضیحات بیشتر همراه با عکسشون را می تونم براتون بگذارم.

 

پترا (۱)

19 دی 1386


معروف ترین‌ اثر باستانی‌ اردن‌ محلی‌ است‌ به ‌نام‌ « پترا » (به عربی البترا) که‌ در سال‌ 1812 میلادی‌ ، یک‌ جهانگرد سوئیسی‌ به‌ نام‌ « جان‌ ژان‌ لودریک‌ » در 226 کیلومتری‌ جنوب‌ شهر «عَمّان‌» پایتخت اردن‌، آن‌ را کشف‌ کرد.

 

 

شهر پترا دره ‌ها و گذرگاه‌های‌ به‌ عمق‌2000متر و طول‌ یک‌ کیلومتر به‌ نام‌ « ضمیق ‌» یا تنگه دارد . دانشمندان‌ دره‌های‌ عمیق‌ باقی ‌مانده ‌، را از زمین‌ لرزه ‌های‌ دوران‌ پیش‌ از تاریخ ‌دانسته‌اند . در دو طرف‌ تنگه‌ ی « پترا » کتیبه‌های ‌باستانی‌ حکاکی‌ شده‌ و صدها ساختمان ‌، آرامگاه ‌، سالن‌ و تالارهای‌ تدفین‌ مردگان‌ ، معابد ، پرستش گاه‌ها و تخته‌ سنگ های‌ کنده‌ کاری‌ شده ‌از دوران‌های‌ گذشته‌ وجود دارد . هنگام‌ طلوع‌ و غروب‌ آفتاب ‌، سنگ‌های‌ قرمزشهر پترا با تغییر رنگ‌ مناظر زیبایی‌ را به‌ وجود می‌آورند.

شهر باستانی‌ پترا دیرینه ‌ای‌ بسیار قدیمی‌ دارد . در سال‌ 106 بعد از میلاد این‌ شهر وارد مرحله‌ ای ‌جدید از تاریخ‌ شده‌ است‌ و « کورنلیوس‌ پالما » فرماندار سوریه‌ به‌ شهر پترا پایتخت‌ « ناباتایی ‌» یورش‌ برده‌ و آنجا را به‌ سرزمین‌های‌ تحت‌ سلطه‌ روم‌ ضمیمه‌ کرد و این‌ سرزمین‌ را ایالت‌ عربی‌ روم ‌نامید . اکنون‌ این‌ شهر را شهر سنگی‌ گمشده‌ نام ‌نهاده‌اند . در واقع‌ سازندگان‌ و ساکنان‌ اولیه‌ این ‌شهر مشخص‌ نیستند ، اما عده‌ای‌ معتقدند موجودات‌ فضایی‌ و فرا زمینی‌ این‌ شهر سنگی‌ وصخره‌ای‌ را ساخته‌اند ، زیرا در توان‌ بشر اولیه‌ وبدون‌ امکانات‌ نیست‌ که‌ چنین‌ شهری‌ را بنا و طراحی‌ کرده‌ باشد!

 

* گفتنی ها در مورد پترا خیلی زیاده.

و شاید مهمترینش اینه که در سال گذشته معبد این شهر همراه با تاج محل هند، دیوار چین و... به عنوان یکی از  عجایب هفتگانه ی جدید جهان انتخاب شد.

 

باز هم معجزه!

17 دی 1386


تا حالا فکر کردید چقدر فاصله بین شادی و غم، زندگی و مرگ، کمه؟! همه مون خیلی راجع بهش شنیدیم یا توی کتابا خوندیم اما باور کردنش واقعا سخته.

نیمه ی اول امروز، برای ما بسیار شاد و پر انرژی سپری شد. همه گی برای کاری رفته بودیم شهرکرد، و تمام مدت هم از لطف طبیعت سرمست بودیم. همه اش توی ذهنم دفعه ی آخری که اونجا بودم را با امروز مقایسه می کردم. اون روز از شدت گرما داشتم هلاک می شدم و امروز از سوز برف و سرما.  همیشه ابهام و راز طبیعت من را شیفته ی خودش می کنه و باعث میشه احساس یگانگی با تمام هستی بکنم.

 تا ظهر، همه چیز برای مایی که امسال اصلا برف ندیده بودیم، عالی بود. اما در راه برگشت از شهرکرد، حادثه ای رخ داد که اگه معجزه ای نبود، می تونست به بدترین حادثه ی زندگیمون تبدیل بشه. خدا را شکر به خیر گذشت. در فاصله ی نیم ساعت بعد، تلفنی خبردار شدیم در یک حادثه ی دیگر متحمل ضرر مالی بسیار زیادی شده ایم! شاید توی هر شرایط دیگه ای بودیم این خبر می تونست فشار عصبی سنگینی بهمون وارد کنه اما در اون لحظات به جای اینکه  ناراحت بشیم فقط شکرگذار بودیم. نه بخاطر اینکه مرفه بی دردیم یا این مسئله به هیچ جای زندگیمون بر نمی خوره یا ...  فقط برای اینکه امروز می تونست خیلی بدتر از اینها تموم بشه اما ....

 خدا جونم ازت ممنونم، بخاطر اینکه خسارتی که بهمون وارد شد مالی بود نه جانی.

 

بعداً نوشت : برای زندگی کردن فقط دو روش وجود دارد. یک روش این است که هیچ چیز را معجزه ندانیم. روش دیگر این است که هر چیزی را به چشم یک معجزه بنگریم. (آلبرت اینشتین)

 

غار اصحاب کهف

14 دی 1386


فکر می کنم احتیاجی نباشه در مورد داستان اصحاب کهف توضیحی بدم. اینطور که شنیدم چند تا غار در کشورهای مختلف هست که به نام غار اصحاب کهف نامیده شده، اما به نظر من (دقت می کنید منم صاحب نظر شدم!!!) غاری که در نزدیکی پایتخت اردن قرار گرفته، بیشتر از بقیه منطبق بر اسناد تاریخی است!!! حالا اینکه من چقدر تاریخ و اسنادش و افسانه ها را باور دارم، بماند!

 

در ورودی غار،  نقوش برجسته و کنده کاریهای دیوار و سردر رومی اند!

 

کتیبه ای که در عکس بعدی با علامت ضربدر مشخص شده!

 

نمایی از داخل غار، نمی دونم چرا این خانمه توی همه ی عکسها حضور داره!

 

کتیبه ای که توی عکس بالایی پشت من قرار گرفته و پیدا نیست!

 

 

اسکلت های داخل قبر از حفره ای که در عکس بالا با علامت فلش مشخص شده، قابل رویته!

 

 

نکته ی عجیب برام این بود که بدون حجاب، بهمون اجازه ی ورود به محوطه ی غار را ندادند! نگهبان اونجا از این چادرای گل و گشاد داد که بپوشیم، ما هم کلی با لباس جدیدمون حال کردیم! آخه یاد شخصیت های کارتون رابین هود افتاده بودیم!!!

 

بدون شرح!

12 دی 1386


خانم عزیز!  آقای محترم!

در زندگی جرأت عاشق شدن را نداری ، حد‌اقل شعور معشوقه بودن را داشته باش.

 

کاخ المشتّی

10 دی 1386


کاخ المشتّی (المشاطه) در اردن متعلق به "مکتب شام و سوریه" که در دوره ی امویان ساخته شده، تنها بنایی است از این منطقه که نامش در بخش هنر اسلامی کتاب "هنر در گذر زمان" ذکر شده، خانم هلن گاردنر در رابطه با این بنا چنین نوشته اند:

در کاخ ناتمام مَشتّی یا "سرای زمستانی" در صحرای اردن، نمای بیرونی و دروازه را با کتیبه ی سنگی عریض و دارای کنده کاریهای فراوان تزیین کرده اند. نقش و نگار، آرایش و رابطه ی این کتیبه با کل بنا، سجایای برجسته ی زینتکاری در معماری اولیه ی اسلامی را مجسم می سازد.

 

 

نوار درازی به ارتفاع چهار و نیم متر با یک ردیف مثلث هم اندازه، در داخل قابی از کنده کاریهای توری شکلی از نقش و نگارهای گیاهی، دیده می شود؛ هیچ مثلثی در تمام اجزایش با مثلث دیگر یکی نیست و در برخی از آنها پیکره های برخی از جانوران را افزوده اند. سرچشمه ی اجزا و نقش و نگارهای مزبور را به سادگی شناخته اند و معلوم شده است که به تقلید از آثار معماری و پیکرتراشی دوره ی کلاسیک پسین و آغازین بیزانس و ایران عهد ساسانیان ساخته شده اند، ولی چگونگی درآمیزی و آرایش آنها از مختصات هنر اسلامی است.

 

 

* چند روز به پایان سفرم مونده بود که برای دیدن این بنا که الان نزدیک فرودگاه عمان هست، رفتم. البته دیگه نمی شه اسمش را بنای معماری گذاشت چون به یک مخروبه تبدیل شده که هیچ گونه محافظتی ازش نمی شه. تمام مدتی که توی محوطه اش می چرخیدم، نمی دونم از شدت سرما بود یا از ترس افراد محلی ای که روی سقف های اونجا مرتب راه می رفتند و زیر نظرمون داشتند، می لرزیدم!!! اما همه ی اینها باعث نشد زیبایی های نقوش برجسته اش را نبینم و لذت نبرم! هر چند برام دردآوره وقتی می بینم آثار به این مهمی که هویت یک ملته اینطور داره تخریب می شه و ما جهان سومی ها هیچ اهمیتی به این مسئله نمیدیم. یاد فیلم مستندی افتادم که چند سال پیش در مورد معماری مصر باستان می دیدم. موقعی که بنزونی (benzoni) به ارزش معماری و مجسمه های مصری پی میبره، میاد مجسمه های معابد که بصورت ستون های غول پیکر هستند را از بناها جدا می کنه و به اروپا انتقال میده و به موزه های معتبر می فروشه. آنوقت مردم مصر به جای اینکه از این کار جلوگیری کنند، از بنزونی می پرسند: شما توی کشورتون سنگ ندارید که میایند از مصر سنگ می برید؟!!!!!

 

سلام ایران

8 دی 1386


* چهارشنبه شب ساعت ۱۱ بر فراز آسمان ایران بودم. تمام مدت پرواز از سوریه تا ایران را بخاطر کم خوابی ها و خستگی دو روز آخر، سرگیجه داشتم. بعدش هم برای تحویل گرفتن چمدانم خیلی معطل شدم...

 

* هنوزم باورم نمی شه این دو ماه و نیمی که نبودم با تمام حوادثی که رخ داد به این سرعت برای من گذشته باشه. من برگشتم با کوله باری از تجربه و نگاهی تازه تر به زندگیم. مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که "زندگی را سخت نگیرم". شبی که تولد عالیا بود و سهیل ازم در مورد برنامه هایی که بعد از سفرم برای زندگیم دارم سوال کرد تنها جمله ای که تونستم بهش بگم همین بود و وقتی از سهیل بخاطر تمام چیزایی که با حضورش بهم یاد داد تشکر می کردم بهم گفت: " زندگی زحمت داره اما سخت نیست".  

 

* در اولین فرصت در مورد آثار باستانی ای که از نزدیک دیدم می نویسم همراه با عکس های سفر.

 

* بی ربط : از شنیدن خبر ترور خانم بوتو خیلی متاسف شدم. هر چند من با ایشون و عقایدشون آشنایی ندارم اما متاسفم توی دنیایی که این همه ادعای تمدن و آزادی تفکر و دموکراسی می شه هنوز هم شاهد ترور شخصیت و اندیشه هستیم. بهتره بگم همیشه بیشتر از این که برای ترور شونده متاسف باشم برای ترور کننده که اینقدر کوته فکره متاسفم.

 

آخر فیلم‌ !!!

4 دی 1386


* ساعات پایانی را در اردن می گذرونم. سحر فردا از عمان حرکت می کنیم تا صبح برسیم سوریه. البته پروازم عصره اما می خوام قبل از پرواز مسجد اموی دمشق را ببینم. این مسجد یکی از مهمترین مساجد تاریخ اسلامه که اگه فرصتی پیش اومد در موردش می نویسم.

 

* در آخرین روز سفرم هم رفتیم غار اصحاب کهف!

 

* امروز هم که کریسمس بود. البته اینطور که شنیدم کریسمس کاتولیک ها و پروتستان ها توی یه روز نیست. مثل اینکه یک هفته با هم اختلاف زمانی دارند. اما به هر حال سال نو میلادی یک هفته ی دیگه آغاز می شه و باز یه هشدار برامون داره که زندگی خودمون را حسابرسی کنیم و ببینیم سالی که گذشت چگونه بود؟! رضایت خاطر داریم؟! 

 

 

* اینجا حال و هوای عید حکمفرماست. عید قربان که بزرگترین و مهمترین عید مسلمانهای اینجاست تو این هفته همزمان شده با کریسمس که عید مسیحیان ست و همه با هم در تعطیلات و جشن به سر می برند. کلا جو جالبی بوجود اومده. هر جا می رفتیم درخت کریسمس و نمادهای عید قربان کنار هم قرار گرفته اند...

 

* فعلا برم بخوابم که فردا سرحال باشم بعدا بقیه اش را می نویسم. به قول سهیل: آخر فیلم نزدیکه!!!