دگرگونی واژه و محتوی

7 مهر 1386


نمی دونم چرا هر وقت، به هر کس، خیلی صادقانه و صریح گفتم: "دوستت دارم" از همون روز شروع کرد جفتک انداختن؛ در صورتی که تا قبلش برام بهترین دوست دنیا بود!!!

 

شاید اشتباه از منه... شاید... باید...

 

البته در جامعه ی ما که "love" مترادف شده با "seks" هیچ بعید نیست "دوستت دارم" هم "دولا شو، می خوام سوارت بشم" معنی بده؛ و مسلما در این مواقع جفتک انداختن امری ست بدیهی!

 

نمی دونم...

پادشاه فصل ها

      1 مهر 1386


       آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

       ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.

       باغ بی برگی,

       روز و شب تنهاست,

       با سکوت پاک غمناکش.

 

       ساز او باران, سرودش باد.

       جامه اش شولای عریانی ست.

       ور جز اینش جامه ای باید,

       بافته بس شعله زر تار پودش باد.

 

       گو بروید, یا نروید, هر چه در هر جا که خواهد, یا نمی خواهد.

       باغبان و رهگذاری نیست.

       باغ نومیدان,

       چشم در راه بهاری نیست.

 

       گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد,

       ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

       باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

       داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید.

 

       باغ بی برگی

       خنده اش خونیست اشک آمیز.

       جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

       پادشاه فصل ها, پائیز.

                                                                                         اخوان ثالث

 ...............................................................................

 

دوباره پاییز... ؛ دوباره اوج بی قراری هایم... ؛ دوباره فصل عاشق شدن...

 

                                                                                     تشنه ی بارانم... بر من ببار.

 

 29 شهریور 1386


در برکه ی آب، در شمیم پیچک ها، در صفا و خلوص برخی از کتاب ها، پروردگار را یافته ام، حتی گاهی نزد آنان که مذهبی ندارند، اما نه هرگز نزد کسانی که شغل شان گفتن از اوست...

 

                                                                                      کریستیان بوبن

 

 26 شهریور 1386


چه معجزه ای است، موجودی انسانی را دوست داشتن!

                                                                                                       گورکی

 

سیاست لعنتی!

۲۱ شهریور 1386


دیروز یازدهم سپتامبر بود. اون بعد از ظهر کذایی، ماهواره بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه روشن بود. یک مرتبه همه ی برنامه هاش قطع شد و خبر حمله ی انتحاری یک هواپیما به یکی از برج های دوقلوی نیویورک در سراسر جهان پخش شد. منم جلوی تلویزیون میخکوب شدم و برنامه هاشون را به صورت زنده تماشا می کردم. هنوز از دیدن و شنیدن این خبر شوکه بودم که هواپیمای دوم هم، در برابر دیدگان نگران اون همه تماشاچی با برج دوم برخورد کرد. همه در تقلا بودند افراد داخل ساختمانها را نجات بدند که پس از چند دقیقه هر دو برج فرو ریخت و علاوه بر انسانهای داخل هردو برج و هر دو هواپیما تعداد زیادی آتش نشان، خبرنگار، عکاس و رهگذر را به کام مرگ کشید.

 

و من مبهوت و عصبی تماشا می کردم. بعد از اون حادثه یک هفته نتونستم با هیچ کس حرف بزنم. فقط تصاویر ضبط شده و عکس های روزنامه ها را مرور می کردم. به سوگ نشستم اما نه به خاطر کشته شده گان حادثه بلکه برای کسانی که زنده ماندند و نفرت درونشان ریشه دواند.

 

و عجیب بود که باز تاریخ تکرار شد. امریکایی که چندین سال پیش هیروشیما را در یک لحظه نابود کرده بود، این بار یکی از شهرهای خودش طعمه ی بازی های سیاسی شد. همون حادثه با همان وسعت. و این سئوال در ذهن من که آیا مردم هیروشیما از حادثه ی نیویورک خشنود شدند؟!

 

در رابطه با سقوط برج های نیویورک شاهد برخوردها و اظهار نظرهای متفاوتی بودم اما همه غافل از دست های پشت پرده... باید این حقیقت را باور کرد که سیاست بی رحم و عقیمه...

 

حادثه نیویورک برای دولت امریکا بهانه ی خوبی شد که با چهره ای حق به جانب به افغانستان و بعد هم عراق تجاوز کنه. ویرانه ها را ویرانتر بسازه و خسارات جبران ناپذیری را به همه تحمیل کنه حتی به آثار هنری.

 

مجسمه ی مشهور و غول پیکر بودای بامیان افغانستان در همین جنگها از بین رفت. تمام آثار متعلق به تمدن بین النهرین که در موزه ی بغداد نگهداری می شد غارت شد و ...

 

ایران هم از سوغات این جنگ ها بی نصیب نماند... کاوه گلستان در جنگهای عراق کشته شد...  

 

علاوه بر اینکه بارها نحوه ی حمله ی نظامیان امریکا به ایران بصورت انیمیشن های سه بعدی در ماهواره و اینترنت به نمایش درآمد و وحشت جنگ و تجاوز تنمون را لرزوند.

 

عمق

۱۷ شهریور ۱۳۸۶


همه ی هفته ی گذشته به سفر طی شد. سفری که اصلا آمادگی اش را نداشتم و ترجیح می دادم در منزل استراحت کنم تا از نظر روحی و فکری بازسازی بشم اما از طرفی هم می خواستم همراه خانواده ام باشم. مدتها بود توی دنیای درونی خودم اونقدر گیر افتاده بودم که خانواده ام را نمیدیدم هر چند باهاشون زیر یه سقف زندگی می کنم. بعضی اوقات احساس می کنم روابطم با خانواده و دوستانم به یکسری روابط سطحی و قراردادی تبدیل شده و این مواقع ست که باید تمام تلاشم را بکنم برای نجات دادن و سرو سامان بخشیدن به روابطم. اکثر اوقات یک غفلت ساده باعث از هم گسیختن روابط شیرین و دوستانه می شه؛ خیلی زود دیر می شه؛ و دیگه از دست کسی کاری برنمیاد. چینی شکسته را حتی اگه بند بزنی دیگه هیچ وقت مثل روز اولش نمی شه؛ باید مراقب و هوشیار بود.

 

مدتهاست به اهمیت این قضیه پی بردم که روابط محدود اما عمیق بهتر و نتیجه بخشتر از روابط گسترده ی سطحی ست. (همون مسئله ی کمیت و کیفیت)

بدرود

  ۷ شهریور 1386


فکر می کنم حدود یک ماه پیش بود که خبر پرواز ابدی دو کارگردان بزرگ دنیا را همزمان شنیدم:

میکل آنجلو آنتونیونی و اینگمار برگمان.

از اون روز دلم می خواست در موردشون بنویسم و این قضیه مدام در پسزمینه ی ذهنم وول می خورد. من "برگمان" را با فیلم "توت فرنگی های وحشی" و "آنتونیونی" را با فیلم "ماجرا" می شناسم. که هر دو فیلم جزو آثار برگزیده ی سینما محسوب می شند. اما در مورد مرگ ناباورانه شون ننوشتم چون دلم نمی خواست مطلبی که در موردشون می نویسم بوی غم بده. هنرمند چه زنده باشه و چه نباشه؛ جاودانه است.

تا اینکه امروز در ماهنامه ی سینمایی "فیلم" شماره ۳۶۶ که به بررسی زندگی و آثار این دو کارگردان پرداخته این یادداشت را خوندم که تمام حس من در اون وجود داشت:

 

       " اندوهم به اندازه ی شادمانی ام بود

       وقتی که دانستم در آرامش رفته ای،

       چنان رفته ای که در آرزویش بودی:

       هوشیار و روشن.

 

       توان تو در همین بود،

       در هوشیاری و روشنی

       در آگاه بودن و سخت گرفتن.

 

       و سرتاسر زندگی ات بر همین تکیه زدی،

       تا روز مرگت.

 

       نو بودن برایت گرایشی گذرا نبود

       به چنگ آوردن تمامی زندگی امروز بود

       و همراهش، حدس آینده های ممکنی که از راه می رسند.

 

       چه مغرورم که بخت دیدار تو نصیبم شد

       و چه مغرورم که مجال تماشای تو را یافتم، هنگام کار

       تماشای فکر تو و چشم های تو، هنگام کار.

 

       برای ما از خود گنجینه ای به جا گذاشته ای:

       متن هایت، پرده های نقاشی ات،

       و شیوه ی نگاهت به چیزها

       همه ی چیزهایی که در معماری بی زمان ِ آثارت فشرده شدند.

 

       سهمی که از تجربه هایت به ما دادی

       چون نور ابدی بر ما تابیدن گرفته است،

       نوری که تنها سینما را روشن نمی کند.

       گراتسی، میکل آنجلو. " 

                                                                                     ویم وندرس

 

برگمان عزیز و آنتونیونی عزیز سفرتون خوش.

 

 ۵ شهریور ۱۳۸۶


" من در زندگی آموخته ام که زود ببینم. زندگی می گذرد، و هرگز یک لحظه دوبار به دست نمی آید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست. "

                                                                  رومن رولان، جان شیفته، صفحه ۴۴۸

نسل انسان؟!

۲۸ مرداد ۱۳۸۶


*بنا به درخواست "یه بنده خدا" ی عزیز در وبلاگ "بوی خاک خوشترین بوی دنیاست" دو انشا از بچه های ناپل را بصورت کامل می نویسم:

 

"وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره شوی؟"

من، کاری را که من می خواهم بکنم وقتی بزرگ شدم، یک کار نیست، خیلیه. می خواهم جوشکار شوم، حلبی ساز، دستفروش. پدرم همه ی این کارها را می کند، به این خاطر من هم می خواهم این کارها را بکنم.

اما دقیقا نمی دانم چه شغلی را پیش می گیرم، وقتی بزرگ شدم. بعضی وقت ها، وقتی پدرم پول درست و حسابی گیرش می آید، می خواهم این کارها را بکنم. اما وقت های دیگر که به در و دیوار فحش می دهد چون یک لیر هم کاسب نیست، آن وقت نمی خواهم این کارها را بکنم.

وقتی جیوانی عصبانی ام می کند، دلم می خواهد جلاد شوم. حتما جلاد خوبی می شوم.

شغل دیگری که از آن خوشم می آید، گارسونی است. گارسون خوشبخت است، من می بینم که خوشبخت است. گارسونی روبروی خانه ما زندگی می کند و همیشه سوت می زند.

مادرم می گوید مهم نیست که وقتی بزرگ شدم چه کاره شوم، فقط اول باید درسم را بخوانم. چون اگر دست کم دبستان را تمام نکنم، حتی به عنوان رفتگر هم استخدامم نخواهند کرد. چون حتی سوال کردم از رفتگری که توی کوچه ماست که چه مدرسه ای رفته است و او جواب داد: فضولیش به تو نیامده، بی ادب!

برایم مهم نیست وقتی بزرگ شدم چه شغلی خواهم داشت، اصل قضیه این که پول دربیاد. پدرم می گوید، بدون اسکن هیچ کاری نمی شود کرد در زندگی. و وقتی این را می گوید خودش را توی آینه با همچون قیافه ای نگاه می کند که معلوم است دلش می خواهد توی صورت خودش تف کند و بعد دلم برایش می سوزد...

 

"گرسنگی در جهان"

گرسنگی در جهان خیلی زیاد است. ملت هایی هستند که از گرسنگی می میرند. آن جا مگس هست، تمساح، عنکبوت، گرسنگی، آن جا آفریقا است.

اما هند هم همچو تعریفی ندارد.

در چین به تو پول می دهند، اگر بچه پیدا نکنی. گرسنگی در جهان مثل کرم می لولد، مثل کرم خاکی. کشورهای پول دار زیادی وجود دارند که حتی نمی دانند اصلا گرسنگی را چه طوری می نویسند، اما در هند، آفریقا، بازیلیکاتا می دانند گرسنگی را چطور می نویسند!

جهان حال آدم را به هم می زند، انسان حال آدم را به هم می زند، جهان مثل یک بریز و بپاش پول دار رفتار می کند و لازاروس هم آفریقا است و یک کمی هم از پرو. پرو قدیم ها خیلی پول دار بود، حالا از زور گرسنگی شکم درد دارد.

جهان حال آدم را به هم می زند، من نمی ترسم این را بگویم، چون مبصر کلاس هستم و اجازه دارم بعضی چیزها را بگویم.

و به این شکل این انشا را تمام می کنم، با این کلمات:

انسان از نسل میمون نیست، بلکه از نسل خفاش خون آشام است!

مصر باستان

 ۲۳ مرداد ۱۳۸۶


در حدود سال ۲۷۵۰ ق. م. هرم پله دار پادشاه زوسر از سلسله سوم در سقاره یا گورستان باستانی (شهر مردگان) ممفیس برپا داشته شد. این هرم که احتمالا کهن ترین بنای سنگی مصر است، نخستین مقبره ی عظیم پادشاهی بود. شکل هرم مزبور که ظاهرا چیزی در حد واسط بین مصطبه و هرمهای حقیقی بعدی در جیزه است، در واقع کُپه ای از چندین مصطبه ی تدریجا کوچک شونده است که در پایان کار ساختمانی مشابه زیگوراتهای بزرگ بین النهرین از آب در آمده است. اما هرم زوسر برخلاف زیگوراتها یک مقبره است نه یک معبد، و ارتفاعش از بناهای شهر مردگانی که پیرامونش ترتیب یافته، بلندتر است.

 

مقبره ای چون مقبره ی زوسر، وظیفه یا کارکردی دو گانه داشت: حفاظت از پادشاه مومیایی شده و متعلقاتش، و مجسم ساختن قدرت مطلق و خداگونه ی وی به کمک جسامت و صلابت خویش. این ساختمان، با معبدهایش (امروزه آن را یک زیارتگاه درمانی می پندارند)، مجموعه ی مهتابیهای محصور، و حیاط بزرگش آفریده ی ایمحوتپ یعنی نخستین هنرمندی بود که نامش در تاریخ مدون آمده است. او که وزیر اعظم پادشاه زوسر و مردی با نیروی افسانه ای بود، در جهان باستان نه فقط به عنوان یک مهندس معمار بلکه به عنوان انسانی فرزانه، جادوگر، حکیم (پدر علم پزشکی)، کاهن، و کاتب ـ گونه ای نابغه ی همه چیزدان که بعدها به عنوان خدا پرستیده شد ـ نیز ستوده می شد.

 

...

                                                  برگرفته از کتاب "هنر در گذر زمان" تالیف "هلن گاردنر"

 

.............................................................................................................

 

*پس از گذشت سالها که تاریخ هنر مصر را بارها و بارها مرور کرده ام؛ هنوز هم فرهنگ، هنر و تمدن این سرزمین باستانی برام عجیب و شگفت انگیزه...

 

*بیماریهای من مثل همه ی کارهای دیگه ام برعکسه. در فصل زمستون سرما نمی خورم اونوقت توی تابستون سرما می خورم اونم چه سرما خوردگی ای که تا یک قدمی مرگ منا میبره!!!

 

*چند روز پیش توی آشپزخونه با داداشم مسابقه هندونه خوری گذاشته بودیم. من پیشنهاد دادم تخمه هندونه ها را تف کنیم که بخوره توی کاشی ها و بیافته توی ظرفشویی. هرکس نشونه گیریش دقیق تر باشه که تخمه ها نیافته بیرون ظرفشویی اون برنده ست. من انجام دادم اینقدر هم هدف گیریم خوب بود! تا نوبت داداشم رسید مامان خانومی اومد دعواش کرد. بیچاره داداشم که خواهری مثل من داره!