پنجره ی آغاز

انیمیشن سینمایی شهر اشباح (Spirited Away) به نویسندگی و کارگردانی میازاکی (Hayao Miyazaki) هنرمند صاحب سبک ژاپنی در سال ۲۰۰۲ میلادی موفق به ربودن جایزه ی اسکار شد که هیچ وقت سعادت دیدارش نصیب من نشده بود. البته بی رغبتی خودم هم در این مورد بی تاثیر نبود چون چندین سال پیش این انیمیشن را خریداری کردم اما با تماشای چند صحنه سرسری از فیلم گذشتم و داستان را پیگیری نکردم و دیگر هم تمایلی به دیدنش نداشتم بنابراین فیلم را به دوستی هدیه دادم! تا اینکه دو ماه پیش دوست دیگری بدون درخواست من این فیلم را بهم داد؛ در واقع این بار فیلم خودش به سمتم آمد اما باز من تماشایش را به فرصتی مناسب موکول کردم! تا امروز که درد بدنم امکان هر گونه حرکت و فعالیتی را از من سلب کرد و مجبور شدم کلاسم را کنسل و در رختخواب استراحت کنم و توفیق اجباری بالاخره نصیبم شد و متوجه شدم که این چند سال خودم را از چه شادی ای محروم کرده بودم؛ البته شاید همه ی این سالها فیلم را ندیدم تا امروز و در این موقعیت که فوق العاده به مفاهیمش احتیاج داشتم ببینم و شاید الان هم ضرورت زندگیم ناخودآگاه من را به سمت دیدن و بلعیدن این فیلم راهنمایی کرد تا دریافت کنم هرآنچه را که باید. در دقایق پایانی فیلم حس رضایت و سبکی خاصی داشتم و با شعر و موسیقی انتهایی حس رهایی ام تکمیل شد و چقدر لذت بخش بود این انبساط خاطر، این آرامش، این پرواز. 

 

یه جایی صدایی از اعماق قلبم صدا می زنه: 

ممکنه همیشه خواب ببینم 

رویاهایی که قلبما می بره 

با اشک و اندوه و غم بسیار. 

می دونم اون طرف، یه جایی، من پیدات می کنم. 

هر وقت که زمین می خوریم به آسمون آبی بالای سرمون نگاه می کنیم  

و با رنگ آبی اون بلند می شیم. 

اما اولین بار، جاده ی طولانی ای، تنهایی، انتهایی دوردست، و ناپدید شدن. 

می تونم با دو دستم روشنایی را در آغوش بگیرم. 

وقتی که خداحافظی کنم، قلبم از حرکت می ایسته 

در احساس لطیف، تن ساکت خالی من به چیزی که حقیقت داره گوش فرا می ده،

تعجب از زندگی، تعجب از مردن،

اون وقت با باد و شهر و گل ها، با هم می رقصیم. 

جایی یه صدایی از اعماق قلبم می گه: 

خوابهاتا ببین، نذار جدا بشند؛ 

ما از غم شما یا از اندوه دردناک زندگی صحبت می کنیم؛ 

گاهی هم به جای صحبت آوازی برای شما سر می دیم، زمزمه ی صدا. 

ما هرگز نمی خوایم فراموش کنیم 

در هر خاطره ی گذرایی، همیشه راهنمایی برای شما وجود داره.

وقتی که یک آینه شکسته می شه 

تکه های متلاشی شده، روی زمین پخش می شند 

اون وقت نگاه هایی از زندگی جدید دور تا دور ما منعکس می شه؛

پنجره ی آغاز، آروم و بی حرکت، نور جدیدی از سپیده دم؛ 

بذار تن خالی ساکت من پر بشه و احیاء بشه؛ 

نه نیازی به جستجوی بیرون هست، نه از دریا با قایق گذشتن؛ 

بذار درون من بدرخشه. درسته؛ اینجا درون منه. 

من یه روشنایی یافتم که همیشه همراه منه 

یه روشنایی که همیشه با منه.

سالنامه ی ۱۳۸۸

در زندگی آموختم هرگاه خانه ای از برف ساختم هرگز برای آب شدنش گریه نکنم. 

 

امروز عصر خیلی اتفاقی این جمله را در روزنامه ی نیازمندی ها خواندم! به شدت تکانم داد. احساس کردم مفهوم جمله ی فوق بسیار به زندگی خصوصی امسال من می تواند ارتباط داشته باشد؛ با یک نگاه اجمالی و یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم در سالی که گذشت من خانه ی رویاهایم را روی برف و از جنس برف ساخته بودم؛ و در تمام مدتی که خانه ام ساخته می شد برای ایام آب شدنش پریشان بودم و اشک می ریختم! رویای زیبای من تبدیل به کابوس شب هایم شده بود؛ تا اینکه بالاخره آن روز فرا رسید و خانه ی برفی ام نابود شد. طی شدن این پروسه از من بهای سنگینی گرفت و سلامت جسم و جانم را به خطر انداخت؛ اما انگار چشم هایم پس از مدت ها باز شد؛ از همه ی هراسی که برای از دست دادن خانه ی برفی ام داشتم آسوده شدم و از آن پس دیگر هرگز برای آب شدنش گریه نکردم؛ هرگز.

زبان مادری

دست به گیرنده هایتان نزنید مشکل از جانب فرستنده است که می خواهد قانونی را که یک عمر رعایت نکرده است یک شبه جامه ی عمل بپوشاند؛ می دانم نگارش جمله هایی که می نویسم حال مضحکی پیدا کرده است چون می خواهم روزنوشت هایم را که اکثرشان عامیانه است به طرز صحیح و با افعال کامل بنویسم و به یاد ندارم در این بیست و یک سالی که از باسواد شدنم می گذرد از این اصول پیروی کرده باشم مگر در نامه نگاری های اداری و رسمی. واقعیتش این است که اصلا نمی دانستم طرز نگارشم اشتباه است؛ همیشه فکر می کردم همان طور که صحبت می کنم با همان لغات و افعال شکسته می توانم بنویسم تا اینکه بخش ساده نویسی از کتاب قصه نویسی را خواندم؛ جمالزاده در صفحه ی ۱۲۰ کتاب این گونه می نویسد: ...این نوع جوان ها مقصود از ساده نوشتن و عوامانه نوشتن را درست نفهمیده اند... به جای آنکه طوری چیز بنویسند که مردم عوام هم بفهمند تا کم کم باسوادتر و بافهم تر شوند و رفته رفته بهتر و درست تر حرف بزنند و بهتر تلفظ نمایند طوری می نویسند که چه بسا حتی خواص هم در خواندن آن دچار مشکل می گردند و خلاصه آن که انشاء ساده و عوام فهم را با املاء عامیانه خلط و اشتباه نموده اند و تصور می نمایند که استعمال املاء عوامانه نزدیک شدن به مردم عوام و پاس مخلوق خرده پا را می رساند... 

خلاصه من بعد از خواندن این جملات که بیش از چهل سال پیش نوشته شده خجالت زده و متنبه شدم . همین چند جمله ی کوتاه به من تلنگر زد که تا چه حد از زبان و ادبیات فارسی به دورم و در واقع چیزی در موردش نمی دانم؛ بنابراین تصمیم گرفتم تمریناتم را از همین روزنوشت های ساده شروع کنم و سعی کنم کلمات و افعال صحیح به کار ببرم و اقرار می کنم که تازه متوجه شده ام چه کار مشکلی است اما مطمئنم بالاخره در آینده ای نه چندان دور یاد خواهم گرفت و خوشحال می شوم اگر اشتباهات نگارشم را تذکر دهید.

تعادل حتی در نوشتار

* ...اساساً داستانسرا باید از پرگویی و چانه لغی پرهیز نماید... قاعده ی دنیا بر این جاری است که شاخ و برگ زاید را می بُرند و به راستی که آراستن سرو ز پیراستن است... ص۱۳۰   

* ... نه چندان روده درازی که آزار خواننده گردد و نه چندان کوتاه که صورت رمز و معما پیدا کند... ص۱۳۱   

آدمک باران: فکر می کنم این قاعده نه تنها برای داستان نویسی بلکه برای همه ی جنبه های زندگی کاربرد دارد؛ حتی می توان پا را فراتر گذاشت و به انسانها به طریق عام و به دوستان به صورت خاص تعمیم داد؛ اصولاً وقتی حضور شخصی به عنوان دوست هیچ کیفیتی به زندگی اضافه نمی کند به چه دلیل باید چنین دوستی را حفظ کرد؟!

 

*نقل از کتاب قصه نویسی؛ محمدعلی جمالزاده

بنده ی طلعت آن باش که *آنی* دارد

مشغول مطاله ی کتاب قصه نویسی هستم این کتاب مجموعه مقالات و نامه های محمد علی جمالزاده در خصوص داستانسرایی است؛ که به کوشش علی دهباشی؛ نشر شهاب و انتشارات سخن؛ در ۶۱۴ صفحه به چاپ رسیده است.

هیچ وقت فکرشم نمی کردم شخصی که در نوشته هایش نه تنها به زبان و ادب فارسی بلکه به ادبیات و اصطلاحات مردم کوچه و بازار اینقدر خوب تسلط دارد و عنوان پدر داستان نویسی و آغازگر سبک واقع گرایی در نثر معاصر فارسی را از آن خودش کرده کسی بوده که از هفده سالگی تا پایان عمرش در خارج از مرزهای ایران روزگار گذرانده و به گفته ی خودش حتی در ابتدای کار نویسندگی املای لغات فارسی را اشتباه می نوشته است و با کوشش فراوان و بدون معلم و مدرسه ای توانسته ادبیات فارسی را یاد بگیرد!  

در ادامه برگزیده ای از نظرات جمالزاده در رابطه با داستانسرایی را می خوانید که به نظر من در مورد بقیه ی هنرها و هنرمندان هم صدق می کند:

* ذوق هم مانند بسیاری از چیزهای این دنیا قابل علیل شدن و مریض شدن و فاسد شدن است و چه بسا دستخوش انحراف می گردد و دنیای امروز مملو است از نمونه های بسیاری از انحرافات ذوقی و بدون شک و شبهه جا دارد بگوییم بدبخت قوم و ملتی که عده ی زیادی از هنرمندان و سخنوران و ارباب قلمش مبتلای این مرض مسری صعب العلاج باشند به خصوص که مرض انحراف مرضی است که عموما به قول فرنگی ها به صورت اپیدمی جلوه گر می گردد و ممکن است مانند وبا و طاعون در اندک مدتی جمع زیادی را بیچاره و ناتوان و فاسد نماید و از مردمی زنده موجودات متحرک بی برکت و بی فروغی بسازد که دارای روح گندیده و متعفن هستند و به جز خودشان که چون دماغشان فاسد است بویی نمی شنوند دنیایی را در تعفن خود ناراحت و بیچاره سازند. ص۷۰ 

* ... وظیفه داستانسرا به وظیفه ی معلم و مربی شباهت دارد با این تفاوت که اگر سر و کار معلم و مربی با عده معدودی از شاگردان است سرو کار داستانسرا با گروه انبوهی از مردم سالدیده ی از زن و مرد است و لهذا نوشته ی چنین داستانسرایی باید در عین حال هم مدرسه باشد و هم منبر و هم تماشاگاه و هم گود زورخانه و آشکار است که چنین کاری سهل و آسان نیست و نه تنها مستلزم اندیشه نیرومند است بلکه احتیاج مبرم به نیروی اخلاقی و همت هم دارد و برای به دست آوردن چنین توانایی و نیرویی تنها درس و کتاب و معلم و عشق و مدرسه کافی نیست بلکه خاطر پوینده همت جوینده پای رونده چشم بیننده و ذهن گیرنده لازم است. ص۷۴