خوش خوشان

امروز خوشی هام تکمیل شد:

1. همین الان تلفنی با کیای عزیزم صحبت کردم... معلوم بود خیلی بزرگ شده. به زودی می بینمش. فکر نمی کردم اینقدر مشتاق و دلتنگش شده باشم! اونم من که هیچ وقت، توی هیچ شرایطی، برای هیچ کسی، دلم تنگ نمی شه!!! و برام خیلی جالبه که خوشی هام اینقدر ساده اما عمیق اند.

2. امروز در حین صحبتی که با جناب استاد داشتم باز هم به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز توی دنیا تصادفی نیست حتی اشتباهات من. زندگی (اینجا را با فریادی که از فرط شادی می لرزه بخونید لطفا!) ممنونتم بخاطر این نظم پیچیده و در عین حال ساده ای که داری. خدایا چاکرتییییم که به من اونقدر صبر دادی تا طاقت بیارم و این روزهای روشن را ببینم.


پ.ن : (برای آدمک باران) دیدی دوباره شادی غلبه کرد؟! دیدی زور زندگی از مرگ خیلی بیشتره؟!

تلو تلو

 همچنان سردرگم هستم و متاسفم که روزهای پرشور زندگی حرفه ایم مصادف شد با روزهای سیاه تاریخ معاصر مملکتم. من مانده ام و این تناقض... نمی دونم این شادی اعماق وجودم را ابراز کنم یا این غمی که نمی شه انکارش کرد؟! مدتی یه برای برگرداندن آرامشم مدام به خودم یادآوری می کنم که "این نیز بگذرد." اما یه صدا، ته ذهنم فریاد می زنه "می گذره ولی به چه قیمتی؟!" و من براش هیچ جوابی ندارم...

هرگز از مرگ نهراسیده ام...

* بعد از چند روز هنوز در بهت به سر می برم! و هر روز بر شوک های وارده افزوده می شود مخصوصا با شنیدن این همه اخبار تحریف شده، آن هم از رسانه ی ملی! اما انگار دروغ را در این سیستم نهادینه کرده اند اساسی...


* بعد از حادثه ی خونین 18 تیر، امتحانات دانشگاهها را هر سال همان اوایل تیر پایان می دادند تا مبادا دانشجویی در آن تاریخ در دانشگاه حضور داشته باشد و سر و صدایی به پا شود... و از سال آینده حتما امتحانات دانشگاه باید تا قبل از 23 خرداد تمام شود، البته اگر با این روند رو به گسترش، دانشگاه و دانشجویی باقی مانده باشد! 


                      هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی ست

                                            که مزد گورکن

                                                               از بهای آزادی ی آدمی

                                                                                               افزون باشد.

جلوه ی هنر

* انسان در هنر، وسیله ی ثمر بخش بودن خویش و هماهنگی با طبیعت را می یابد. (نوربرت لینتن، هنر مدرن، صفحه 262)


* از ششم خردادماه موزه هنرهای معاصر تهران، آثار گنجینه اش با عنوان  "جلوه هایی از هنر معاصر جهان" را در معرض دید عموم قرار داده است. این نمایشگاه شامل آثار فوق العاده مهمی ست از تاریخ هنر که ما فقط از طریق تصاویر امکان رویتشون را داشتیم، اما رو در رو شدن با یک اثر هنری، حس بسیار متفاوتی داره... حدود چهارسال پیش که این آثار را از نزدیک دیدم... (نمی تونم جمله ای برای توصیف حسم پیدا کنم، بهتره خودتون تجربه کنید.)

آدرس: خیابان کارگر شمالی، جنب پارک لاله، موزه هنرهای معاصر تهران. (یادآوری: دوشنبه ها روز تعطیلی یه موزه های تهرانه.)


* کلیفرد استیل می نویسد: "راهی است که باید با قدم های مستقیم و تنها طی شود... تخیل، بعد از آزاد شدن از غل و زنجیر قوانین ترس، با شهود یگانه می شود. و کنش، ذاتی و مطلق، معنای آن و محمل شور و شوق آن است." (نوربرت لینتن، هنر مدرن، صفحه 281)


* این روزها شوق عجیبی دارم برای طراحی و شاید (شاید که نه، حتما) این تاثیر برق گرفتگی ای ست که چهارشنبه ی هفته ی گذشته دچارش شدم. وقتی با هیجان در مورد انیمیشن صحبت می کرد برق چشماش بدجور من را گرفت...

مسئله ی بغرنجی به اسم خدا

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.

سر آخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن می آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: " چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟" آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"

آسان می توان دلسرد شد هنگامی که به نظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فرا خواندن رحمت خداوند.

برای تمام چیزهای منفی که ما به خود می گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد:

* تو گفتی: "آن غیر ممکن است" خداوند پاسخ داد: "همه چیز ممکن است"

تو گفتی: "هیچ کس واقعا مرا دوست ندارد" خداوند پاسخ داد: "من تو را دوست دارم"

تو گفتی: "من بسیار خسته هستم" خداوند پاسخ داد: "من به تو آرامش خواهم داد"

تو گفتی: "من توان ادامه دادن ندارم" خداوند پاسخ داد: "رحمت من کافی است"

* تو گفتی: "من نمی توانم مشکلات را حل کنم" خداوند پاسخ داد: "من گامهای تو را هدایت خواهم کرد"

* تو گفتی: "من نمی توانم آن را انجام دهم" خداوند پاسخ داد: "تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی"

تو گفتی: "آن ارزشش را ندارد" خداوند پاسخ داد: "آن ارزش پیدا خواهد کرد"

* تو گفتی: "من نمی توانم خود را ببخشم" خداوند پاسخ داد: "من تو را بخشیده ام"

* تو گفتی: "من می ترسم" خداوند پاسخ داد: "من روحی ترسو به تو نداده ام"

تو گفتی: "من همیشه نگران و ناامیدم" خداوند پاسخ داد: "تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار"

* تو گفتی: "من به اندازه کافی ایمان ندارم" خداوند پاسخ داد: "من به همه به یک اندازه ایمان داده ام"

تو گفتی: "من به اندازه کافی باهوش نیستم" خداوند پاسخ داد: "من به تو عقل داده ام"

تو گفتی: "من احساس تنهایی می کنم" خداوند پاسخ داد: "من هرگز تو را ترک نخواهم کرد"


نوشته ی بالا امروز به دستم رسید نمی دونم نویسنده اش کی هست. چیزی که باعث شد مطلب فوق را اینجا بگذارم اینه که جملاتی که کنارشون علامت ستاره  ( * ) گذاشتم عین تفکرات خودم در گذشته ی نه چندان دور هستند که کائنات، خداوند، زندگی (یا هر اسمی که براش انتخاب کنی) پاسخی مشابه همین جواب های خداوند را به من داد البته با کلی تجربه!

و مسئله ی دیگه این که از وقتی یادم میاد "از خدا و هر چیزی که به خدا مربوط می شده" بدم می آمده حتی از این کلمه ی سه حرفی و ساده. اما تازگی ها فهمیدم علت این تنفر تعاریف نادرست و شاید درستی ست که از دیگران در ادیان متفاوت درباره خدا شنیده و پذیرفته بودم... 

متوجه شده ام که چه اشتباه بزرگی کردم که به دیگران اجازه دادم واژه ی خدا را برای من تعریف کنند و به این باور رسیده ام که هر کس خودش باید خدای خودش را تعریف کنه اونم فقط برای خودش و نه دیگران و نه حتی فرزندش. و این تعریف وابسته است به میزان گستردگی افق دید هر شخص. دوست من، آیا از خدایی که داری راضی هستی؟!

هذیان سرایی

* سه روزه توی تب می سوزم. سحر امروز مرگ را در یک قدمی ام دیدم و دوباره یادم اومد که چقدر در برابر زندگی و مرگ ناتوانم. من حتی نمی تونم دمای بدنم را به تعادل برسونم یا سرگیجه و حالت تهوع ام را کنترل کنم! اونوقت می خوام آینده را پیش بینی کنم و همه چیز را تحت کنترل و اختیار خودم در بیارم! واقعا خنده داره و می دونی خنده دارتر اینه که تمام مدتی که در حالت خواب و بیدارم، تصاویر هذیاناتم را به صورت طراحی و انیمیشن می بینم!!!


* بعد از مدتها که هیچ وبلاگی را نمی خوندم، امشب به وبلاگ یکی از دوستان قدیمی سر زدم و اونجا با خبر فوت یک دوست وبلاگی دیگر که بسیار برام عزیز بود (هر چند همه تون برام فوق العاده عزیز هستید) و نوشته هاش را خیلی دوست داشتم مواجه شدم. چند ثانیه فقط به مونیتور زل زدم مطلب را دوباره خوندم اما متوجه اش نشدم... یکدفعه خاطرات بهم هجوم آوردند... مخصوصا که نوشته شده بود "...عصر دوشنبه تصادف کرده..." یادم اومد اولین باری که خبر فوت یه دوست وبلاگی را در دنیای مجازی خوندم تیرماه 1386 بود... ساعت 3 صبح روز جمعه بود که از تهران رسیده بودم خونه و شب ساعت 10 دوباره بر می گشتم تهران. از خستگی و مشغولیات ذهنی خوابم نمی برد. اومدم سراغ وبلاگم که اون کامنت کذایی با مضمون خبر تصادف و فوت دوستم در عصر دوشنبه را توش خوندم... با پیگیری ماجرا حدود ساعت 5 صبح موفق شدم با شخص متوفی! صحبت کنم... بعدها در بین صحبت هاش متوجه شدم دوستان مجازی را با شایعه ی مرگش یک هفته گذاشته بوده سرکار و خودش با این قضیه فوق العاده تفریح می کرده و...

هر چند اون ماجرا یک شوخی احمقانه بود اما من نتونستم شوکی که از این طریق بهم وارد شد را فراموش کنم...


* و باز یک عصر دوشنبه... اونم توی یک تصادف... 

و باز امشب دعا می کنم که این خبر هم دروغی بیش نباشه... 

یادته توی آخرین کامنتی که برام گذاشتی چی نوشته بودی؟! نوشته بودی "زود برگردی دخترک، زود زود" حالا برگشتم هر چند اینطور که معلومه خیلی دیر شده... تقریبا سه ماه از انتشار خبر رفتنت می گذره... می دونی حسرت گفتن خیلی از حرفام به دلم موند؟! هنوزم نمی دونم باید باور کنم یا نکنم... هر چند مرگ قانون زندگی یه!


* احساس می کنم دوباره تب و هذیان اومده سراغم. اما فردا روز دیگری ست و شاید روز بهتری.


فردا نوشت : از دست خودم عصبانی ام چون مواقعی مثل دیشب که خیلی ناخوشم، احساسم را اینجا می نویسم اما مواقعی که خیلی خوشحالم هیچی نمی نویسم!

زنده باد نظم!

اول یه مطلب طولانی در مورد شرایط کارم و کارگردان پروژه و علت استعفای دیروزم نوشتم اما بعد حذفشون کردم. شاید چون دوست ندارم خودم را معقول نشون بدم و دیگران را مقصر! هر چند که مهمترین عامل استعفام از پروژه ی انیمیشنی که مشغولش بودم بی برنامه گی کارگردان بود. من شاید بتونم احساسی و بی نظم بودن را در رابطه با مسائل شخصی و خصوصی افراد تحمل کنم اما در مورد کار و مخصوصا کار هنری معتقد به جدیت و نظم دقیقی هستم، و می دونم که این عقیده خلاف تصور کسانی ست که خارج از مقوله ی هنر درگیر کارند. اکثر افرادی که از خارج به دنیای هنر نگاه می کنند و حتی تازه واردان به این دنیا، تصور می کنند هر چقدر هنرمند احساسی تر، بی نظم تر و بی برنامه تر زندگی و کار کنه هنرمندتره! اما من در مورد هیچ هنرمند موفقی ندیدم و نشنیدم و نخواندم که اینگونه هنرمند شده باشه. علاوه بر این تازگی ها کشف کردم که برای موفق بودن در هر زمینه ای، استعداد خاصی نیاز نیست و رمز موفقیت: علاقه، برنامه ریزی طولانی مدت و پشتکاره.


خوشحالم بابت تجربه های ارزشمند مربوط به این دوره ی کاری و جدیتی که در خودم یافتم و مصمم تر شدم برای قدم برداشتن به سوی اهدافم، به امید آینده ای روشن!

خط خطی

شماره ی اول، دوم، سوم و چهارم فصلنامه ی خط خطی را اسفند سال گذشته (1387) که برای ششمین جشنواره بین المللی پویانمایی رفتم تهران، خریداری کردم. تا اونجایی که من اطلاع دارم این نشریه تنها فصلنامه ای ست در ایران که به صورت تخصصی به انیمیشن، تصویرسازی و کاریکاتور می پردازه. شماره ی اولش پاییز 86 چاپ شده و صاحب امتیاز و مدیر مسئولش آقای کیارش زندی است. از تاریخ هایی که روی جلد نشریه درج شده متوجه شدم چاپش مدتی دچار وقفه بوده...

چند روزه به طور مرتب خواندن مطالبش را شروع کردم و به مقاله های جالبی هم برخوردم که یکی از اونها مطلبی ست در بخش مربوط به تصویرسازی شماره ی اول فصلنامه با عنوان "خودتان را ابراز کنید پیش از آنکه دیر شود" نوشته ی براد هالند و ترجمه ی علی هاشمی شهرکی. این نوشته موقعی براتون خیلی جالب خواهد بود که تعاریف سبک های هنری و اصطلاحات مربوط بهشون را بدونید. اونوقته که متوجه ی کنایه ای که مدنظر نویسنده بوده، می شوید. در ادامه دو قسمت از تعاریفی که در این نوشته آمده را براتون می گذارم:


این هنر نیست این تصویر سازی است:

این روزها همه هنرمندند. خواننده های راک اند رول هنرمندند. کارگردان های سینما هنرمندند. اجراکاران هنرمندند. گریمورها هنرمندند. خال کوب ها هنرمندند. خواننده های رپ هنرمندند. بازیگران سینما هنرمندند. مدونا هنرمند است چون قدرت جنسی خود را ابراز می کند. اسنوپی شخصیت کارتونی هنرمند است چون قدرت جنسی دیگران را ابراز می کند. زندانیان که خود را بر در و دیوار زندان ابراز می کنند هنرمندند. حتی مجموعه داران و تاجرهای هنری هم هنرمندند. تنها افرادی که امروزه در آمریکا ظاهرا هنرمند نیستند، تصویرسازها هستند.


آوانگارد:

بیش از صد سال پیش یک فرانسوی اعلام کرد که رسالت هنر شوکه کردن طبقه ی متوسط جامعه است. درآن زمان شاید این مطلب بسیار جالب و مفید بود اما امروزه طبقه ی متوسط کاملا بی اعتناست. همه ی آن ها دایم در حال صحبت کردن درباره ی هنرپیشه ها، خواننده ها، لباس های جدید و ارتباط جنسی با پرستارهای بچه هایشان هستند. هنرمندان آوانگارد هم فقط با یک سکوت کامل این افراد را نگاه می کنند و حرص می خورند و از فرهنگ آمریکا شکایت می کنند و دایم پول بیشتری درخواست می کنند تا هنر آوانگارد خود را خلق کنند.

احتمالا در آینده این نمایش شوکه شدن هنرمندان آوانگارد توسط طبقه ی متوسط تعریفی مکتوب برای پست مدرنیسم خواهد بود.

باز می نویسیم!

شروع دوباره در هر کاری سخته، حتی اگه نوشتن وبلاگ باشه، حتی اگه فقط برای خودت بنویسی! نمی دونم شاید هم برای من اینطور باشه! وقتی می خوام کاری را که مدتهاست کنار گذاشتم، دوباره شروع کنم، احساس می کنم به یک انرژی مضاعف برای استارت احتیاج دارم. اینه که مدتها امروز و فردا می کنم تا اون انرژی حاصل بشه که اکثر اوقات نمی شه! تا بالاخره یک روز حوصله ام سر میره و دل را می زنم به دریا و بدون مقدمه شروع می کنم و بعد می بینم اونقدرها هم که فکرش را می کردم سخت نبوده!!!

به هر حال اینایی که نوشتم یه چیزای کلی بود که به وضعیت اکنون من هیچ ربطی نداره! چون الان داشتم مقاله ای در مجله ی موفقیت درباره ی فواید خواندن و نوشتن می خوندم تا به این جمله رسیدم: 

"...خواندن، استفاده از تجربیات دیگران است، نوشتن، استفاده از تجربیات خودتان..."

برای همین منم نوشتن را شروع کردم تا از تجربیات خودم استفاده کنم! بگذارید یک مدت برای خودم بنویسم بعد برای مخاطب محترم هم فکری خواهم کرد! 


پ.ن : لطفا لینک وبلاگتون را برام بگذارید حتی شما دوست قدیمی!

سفر به تاریخ!

13 آبان 1387


می خوام از سفرمون بنویسم اما اعصاب مصابم ترکیده! فکر کن از همه جا کلی عکاسی کرده بودم: 

- از غار علیصدر، مقبره بابا طاهر عریان، آرامگاه ابوعلی سینا و موزه اش و ... در همدان. 

- خانه کرد، موزه مردم شناسی (کردستان) و... در سنندج. 

- طاق بستان و نقش برجسته های ساسانی و... در کرمانشاه. 

- غار شکارچیان، مجسمه هرکول، نقش برجسته هخامنشی، فرهاد تراش، آتشکده اشکانی، کاروانسرای صفوی و... در بیستون. 

- سراب، قلعه و... در هرسین . 

- قلعه فلک الافلاک، موزه مردم شناسی (لرستان)، موزه مفرغینه های لرستان، غار قمری، ستون آجری، سراب شاپور خواست، پل شکسته ساسانی و... در خرم آباد. 

- فقط تنها جایی که ازش عکاسی نکردم آبگرم محلات بود اونم جهت حفظ شئونات اسلامی!   

  

اونوقت حالا عکس ها چی شده؟! بر اثر بی احتیاطی برادر عزیزتر از جانم همه پاک شده! این چند روزه هر چی یادم میاد می خوام سرش را از تنش جدا کنم! البته تجربه ی خوبی بود که من یاد بگیرم از چیزهایی که اینقدر برام ارزشمنده درست محافظت کنم نه اینکه وقتی از بین میرند سوز و گداز راه بندازم! خداوندا من را بکش هم اکنون!!! 

حدود ده روزه از سفر برگشتیم اما من همچنان در جوزده گی به سر می برم. خیلی از مکانها و چیزهایی که توی این سفر دیدم را سالها بود در کتابهای درسیم خونده بودم و از طریق تصویر باهاشون آشنا بودم اما از نزدیک دیدن و ملموس بودنشون کلا تصورم را تغییر داد. بارها توی کتابها خونده بودم نقشه آرامگاه ابوعلی سینا در همدان را هوشنگ سیحون از گنبد قابوس در گرگان اقتباس کرده اما هیچ تصویر ذهنی از نوع معماری آرامگاه و مجموعه اش نداشتم. بارها عکسهای مفرغینه های لرستان -که شهرت جهانی دارند و قدمتشون به سده های قبل از میلاد می رسه- را زیر و رو کرده و تحسینشون کرده بودم اما لذت از نزدیک دیدنشون یه چیز دیگه است. بارها تصویر نقش برجسته ی هخامنشی در بیستون را دیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم با چنین ظرافتی در دل کوه مرتفعی تراشیده شده باشه و... این سفر خیلی از تصاویر را از دنیای مجازی برای من به دنیای واقعی آورد و چنان جو من را گرفت که دغدغه ام شد مرور مطالب قبلی و مطالعات جدید در مورد آثاری که تصورم در موردشون تغییر کرده و نتیجه شد زیر و رو کردن کتاب فروشی ها و خرید کتاب سبک شناسی معماری ایرانی تالیف دکتر محمد کریم پیرنیا که اتفاقا خیلی کتاب سختی هست حتی برای دانشجویان معماری از این جهت که کلمه های نامانوس خیلی درش بکار رفته مثلا کلمه ی آسمانه به جای سقف! یا پنام به جای عایق! و... 

این چند روز که مشغول مطالعه ی این کتابم مرتب خاطرات دوران دانشگاه برام زنده می شه. 

چون اکثر مطالبش برام آشناست و دقیق در حافظه ام مونده و همه اش را مدیون استاد باسواد و سختگیر کلاس هنر و تمدن اسلامی ترم دو هستم که خلاصه ی این کتاب و چند کتاب دیگه را همراه با اسلاید بهمون درس داد. منم که از نوجوانی عشق باستان شناسی داشتم کلی سر کلاسش حال می کردم. شاید علاقه ی بیش از حدم به هنر و تمدن باستانی هند هم ریشه در کلاس همین استاد داشته باشه.  

 

حالا همه ی این مسائل بماند؛ چیزی که دیروز باعث خنده ام شد این بود که دوباره کشف کردم من جنبه ی هیچ چیزی را ندارم! دورانی که در کلاس طراحی از بدن انسان برای مدل استفاده می کردیم هر بنی بشری که سر راه من توی کوچه و خیابون قرار می گرفت سریع بر اساس چین و شکن لباسش، اندامش را حدس می زدم و ازش طراحی ذهنی می کردم؛ دورانی که می رفتم کلاس انیمیشن هر شیء یا نقشی به چشمم میومد براش شخصیت پردازی می کردم و انیمه می دیدمش؛ حالا هم که دارم در مورد معماری و باستان شناسی مطالعه میکنم به هر ساختمان یا حتی آجری که بر می خورم می خوام به کیفیت ساختش پی ببرم و قدمت و دوره اش را تخمین بزنم!!! 

بعضی اوقات از این دیدی که نسبت به جهان اطرافم دارم -که اتفاقا خیلی هم دنیا را برام جذاب و دوست داشتنی کرده- می ترسم! بعضی اوقات فکر میکنم اون آدمهایی که از طراحی و انیمیشن و باستان شناسی هیچ چیزی نمی دونند دنیا را چطوری می بینند؟! زاویه ی دیدشون چند درجه با زاویه دید من به جهان هستی فرق می کنه؟!