12 مهر 1387


ریلکه : "اگر زندگانی روزانه ی شما در نظرتان حقیر می نماید تهمتِ ناچیزی بر آن نبندید. تهمت بر شماست که چندان شاعر نیستید تا جلال و جمال آن را دریابید."   


 پ. ن : شلم شوربا امر فرموده اسم وبلاگم را بگذارم "کاهل تن پرور".  راستش هر چیزی به فکرم می رسید الا اینکه سکوتم به تنبلی تعبیر بشه.  

19 شهریور 1387

  


"کاهلی و کم شوقی، حیاتمان را به ملامت می آلاید و شور آغازینمان، زود بر باد می شود." این جمله را خیلی دوست دارم چون برام یه هشدار و زنگ خطره.


کلید خوشبختی

11 شهریور 1387


امروز صبح، دسته کلیدم را از کیفم در آوردم که درب خونه را باز کنم؛ چشمم به یک کلید در همین دسته افتاد. هر چی فکر کردم که این کلید متعلق به چه قفلی یه به خاطر نیاوردم! بعد نمی دونستم برای این فراموشی ـ که نمی تونم تشخیص بدم یک کلید توی یه دسته کلید چهار تایی به کجا تعلق داره و حتما هم کلید مهمی یه ـ ناراحت باشم یا خوشحال؟! ناراحت از این بابت که یه کمی (آره فقط یه کم) برای سن من زوده این همه فراموشکاری! و خوشحال بابت اینکه مدتها بود آرزو داشتم حافظه ام پاک (Restart) بشه! این خواسته دقیقا پارسال توی چنین روزهایی شدت گرفته بود. دو ماه (مرداد و شهریور) سال گذشته بدترین روزهای زندگیم را گذروندم. روزهای راکد و بیهوده! روزهایی که عملا هیچ کاری نمی کردم. نه تنها زندگی نمی کردم بلکه بعضی اوقات یادم می رفت که هنوز زنده ام!  

توی زندگیم خیلی وقتها احساس کردم توی آسمون روی ابرها راه می رم. برخی اوقات هم احساس می کردم روی زمینم. اما اون دو ماه کذایی احساس می کردم همین که پاهام را می گذاشتم روی زمین تا زانوهام فرو می رفت توی زمین!!! احساس خیلی وحشتناکی بود. 

بالاخره اون روزهای درماندگی هم گذشت و جالبیش این بود که هیچ کس حتی نزدیکترین دوستم در اون دوران متوجه نشد من چه بحران عظیمی را از سر گذروندم. شاید همه حق داشتند! شاید اگه منم هر روز صدای بلند خنده های بی دغدغه و شوخی های پی در پی کسی را می شنیدم یک لحظه هم این فکر به ذهنم خطور نمی کرد که اون شخص می تونه آدم در هم شکسته ای باشه! 

به هر حال اونقدر درد ضربه هایی که بهم وارد شده بود شدت گرفت که مجبور شدم دست از نقش بازی کردن بردارم و برگشتم به تنهایی و خلوتم برای بازسازی زندگی ای که ویرانش کرده بودم! 

یکسال از اون روزا می گذره؛ روزایی که از تجربه کردنشون ناراضی و شاکی نیستم؛ و الان تصویرشون برام فقط مثل یه خوابه مربوط به سالهای خیلی خیلی دور. 

زندگیم در این مدت خیلی تغییر کرده. مسئله ی جالبی که این وسط وجود داره نظمی ست که به تازگی کشفش کردم! و جالبتر اینه که احساس می کنم خودم هم آدمک عجیب و غریبی شده ام! عادتهای آزار دهنده ام (شب زنده داری، تلفن، وبگردی) همچنان تعطیله!  

زندگیم شده: صبح زود، درخت، پل خواجو، رودخونه، سلام، آسمون، لبخند، گیاهخواری، کار، کتاب، نقاشی و رنگ. 

این روزها گاهی که اتفاقی از جلوی آینه رد می شم و چشمم میافته به خانوم کوچولوی زیبایی که توی آینه بهم زل زده، از دیدنش لذت می برم و سر ذوق میام. 

 

پ.ن : آدمک شیطون درونم می گه: کلیدی که نمی دونی مال کجاست به چه درد میخوره؟ بندازش دور!  

اما آدمک بالغ می گه: کلید را نگه دار حتما قفلی هست که فقط با این کلید باز می شه!

عشق یا تعهد؟!

7 شهریور 1387


دو روز پیش که خانومت می لرزید و ماجرا را برام تعریف می کرد آرزو کردم کاش اونقدر مرد بودی که وقتی همسرت چندین ماه پیش به روابط پنهانیت شک کرده بود روبروش می ایستادی و بهش صادقانه می گفتی که عاشق یه زن دیگه شدی؛ نه اینکه اونقدر انکار کنی و بهش تهمت حسادت و بدبینی بزنی که دختر بیچاره فکر کنه شوهرش هیچ مشکلی نداره؛ و مشکل از طرف اونه که دچار توهم و شک های بی مورد شده! و داره تبدیل به یک بیمار روانی می شه!

۱۹۸۴

31 مرداد 1387


دو سه سال بود هر وقت می رفتم کتابفروشی، کتاب " ۱۹۸۴ جورج اورول" بدجور بهم چشمک می زد اما هیچ وقت فرصت نشد بخرمش مخصوصا که وقت برای خوندن رمان نداشتم و ترجیح می دادم کتابهای مربوط به رشته تحصیلی م را بخرم و بخونم! کماکان این جلب توجه ادامه داشت و هیچ وقت هم متوجه علت کششم نسبت به این کتاب نشدم؛ با توجه به اینکه من هیچ پسزمینه ی ذهنی نسبت به این کتاب و نویسنده اش نداشتم؛ تنها چیزی که می دونستم این بود که نویسنده اش همان نویسنده ی "قلعه ی حیوانات" ست. و باید اعتراف کنم که من کتاب قلعه ی حیوانات را هم نخونده بودم و همچنان نخوانده ام با عرض شرمنده گی!

خلاصه کشش عجیب و غریب طولانی ای بینمون جریان داشت تا اینکه چند روز مونده به عید امسال بالاخره تسلیم خواهش هاش شدم و چاپ دهم ش را خریدم! و تازه متوجه شدم چشمکهای این کتاب اصلا بی مورد نبوده! و خوندنش برای چندین و چند مرتبه! خالی از لطف نیست! مخصوصا اگه معادل شخصیت ها و رویدادها را در جامعه ی خودمون پیدا کنید.

به نظرم مشخصه ی اصلی یک اثر هنری هم همینه که در هر زمان و مکانی می شه مصداقش را پیدا کرد و همیشه هم برای مخاطبش قابل باور و درکه... و همچنان من از خوندن این کتاب متحیرم!

*******

(جولیا) به خلاف وینستون، به معنای نهفته در بطن تنزه طلبی جنسی "حزب" پی برده بود. مسئله صرفا این نبود که غریزه ی جنسی دنیایی خاص خود می آفریند که از حوزه ی اختیار "حزب" بیرون می رود و بنابراین، در صورت امکان، باید نابودش کرد. مسئله مهمتر این بود که محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی می شود که، به دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ و رهبری پرستی، مطلوب می نماید.

به تعبیر جولیا: "به هنگام هماغوشی، نیرو مصرف می کنی. و پس از آن احساس خوشحالی می کنی و ککت برای هیچ چیز نمی گزد. آنها نمی توانند چنین چیزی را تحمل کنند. از تو می خواهند که در تمام احوال سرشار از نیرو باشی. تمام این قدم روها و هلهله ها و پرچم تکان دادن ها جز نیروی شهوی فروکوفته نیست. اگر در درون خوشحال باشی، چه دلیلی دارد که درباره ی "ناظر کبیر" و "برنامه ی سه ساله" و مراسم "دو دقیقه ای نفرت" و دیگر کوفت و زهرمارها دچار هیجان شوی؟"

وینستون با خود گفت که حرف جولیا عین حقیقت است. بین عفاف و همرنگی سیاسی، پیوندی مستقیم و نزدیک برقرار بود. چرا که نیاز به ترس و نفرت و خوش باوری دیوانه وار در اعضای "حزب"، جز با سرکوب کردن غریزه ای قدرتمند و به کار بردن آن به عنوان نیرویی محرک، چگونه می توانست استقرار یابد؟ سائقه ی جنسی برای "حزب" خطرناک بود و آن را به نفع خویش تغییر داده بود... (ص ۱۲۹)

*******

(اوبراین) : حزب فقط به خاطر خودش قدرت می جوید. ما به خیر و صلاح دیگران علاقه نداریم، تنها و تنها به قدرت علاقمندیم. نه ثروت یا تجمل یا طول عمر یا خوشبختی؛ فقط قدرت، قدرت محض. این که قدرت محض چیست، الان می فهمی. فرق ما با اولگاریشی های گذشته در اینست که می دانیم چه می کنیم. تمام اولگاریشی های دیگر، حتی آنها که شبیه ما بودند، ترسو و ریاکار بودند. نازی های آلمان و کمونیست های روسیه به لحاظ روش خیلی به ما نزدیک بودند، اما هیچگاه شهامت بازشناسی انگیزه هایشان را نداشتند. آنها وانمود کردند، یا حتی عقیده مند شدند، که قدرت را ناخواسته و برای زمانی محدود در دست گرفته اند و دم دست بهشتی خوابیده بود که در آن انسانها آزاد و برابر می شدند. ما اینگونه نیستیم. ما می دانیم که هیچکس قدرت را به قصد واگذاری آن به دست نمی گیرد. قدرت وسیله نیست، هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمی کند، انقلاب می کند تا دیکتاتوری را برپا کند. هدف اعدام، اعدام است. هدف شکنجه، شکنجه است. هدف قدرت، قدرت است... (ص ۲۴۲)

26 اردیبهشت 1387


این نیز بگذرد. همین!

نگاره های نور (۳) کمال الدین بهزاد

13 اردیبهشت 1387


در دو پست قبلی که اختصاص به نگارگری ایران داشت از تصاویر نگاره های کمال الدین بهزاد استفاده کردم و چندین بار هم در جواب به کامنت ها از این نگارگر نام بردم. شاید این برگرده به علاقه و ارادت خاصی که خودم به استاد بهزاد دارم (من قبل از اینکه آثار بهزاد را بشناسم هیچ علاقه ای به نگارگری ایران نداشتم چون فکر می کردم خیلی تکراری، کهنه و خسته کننده هستند و دور از دنیای واقعی. اما وقتی سر کلاس های دانشگاه، تجزیه و تحلیل آثار هنری را یاد گرفتم و کار به کشف نحوه ی کمپوزیسیون و هندسه ی پنهان (فرم و رنگ) موجود در آثار رسید هر روز بیشتر از روز قبل شیفته ی این آثار گرانبها ـ الان که می خوام در موردشون بنویسم دست و دلم می لرزه ـ  شدم) اما دلیل واقعیش اینه که کمتر کسی (ایرانی و خارجی) وجود داره که نگارگری ایران را بشناسه و سر تعظیم در برابر آثار بهزاد فرود نیاره...

بعد از نوشتن اون دو پست، کتابی به دستم رسید درباره ی زندگینامه و آثار بهزاد که از وجودش هیچ اطلاعی نداشتم. کتاب کمال الدین بهزاد؛ نوشته ی قمر آریان؛ چاپ اول پاییز ۱۳۶۲؛ انتشارات هنر و فرهنگ و انتشارات هنرمند. نمی دونم این کتاب تجدید چاپ شده یا نه. نکته ی جالبی که توی این کتاب نظرم را جلب کرد، جستجو و دقت نویسنده بود در ارائه ی مستندات و مکتوباتی که در رابطه با بهزاد وجود داشته (ایرانی و خارجی) با ذکر آدرس دقیق اسناد و حتی آدرس نگاره ها، که به نظرم کار محققان آثار بهزاد را تا حد قابل ملاحظه ای هموار کرده است.

*****

در ادامه قسمتهایی از همین کتاب را می خوانید که دلیل انتخابشان پاسخ به سئوالاتی ست که در کامنت های پست های قبل ازم شده...

 

* بهزاد نخستین نقاشی است که اسلوب نقاشی مغولی را در ایران متروک ساخت و شیوه خوش مخصوص ایرانیان را بوجود آورد.

* کمال الدین بهزاد بکمال رساننده ء سنت های عظیم این هنر ظریف ایرانی بود و نام او بود که قسمت عمده ء هنر مینیاتور اسلامی را بعد از وی به سبک و شیوه ایرانی در آورد.

 

 

* اما این سبک و شیوه خاص بهزاد چیست؟ در همه ی این آثار که انتساب آنها به بهزاد مورد قبول اکثر هنرشناسان است بهزاد مهارت خاصی در مراعات تناسب بین اجزاء و در انتخاب ماهرانه رنگهای مناسب نشان می دهد. دقت در طبیعت و مهارت بکاربردن رنگ ـ رنگهای نو و تا حدی ابتکاری ـ از مختصات سبک او است. شاخه های پر شکوفه،‌چهارچوبها و شبکه های خوش نقش پنجره و دیوار، نقشهای روشن و نمایان قالی ها و فرش ها، تنوع رنگهای مناسب، همه از هدیه های این قلم ماهر استادانه است. چنانکه چهره ها نیز برخلاف آنچه از کار یک مینیاتور ساز انتظار می رود قلم انداز و بی دقت تصویر نشده و گویی در آنها غرض، نشان دادن حرکات و حالات کلی و عمومی چهره نبوده است تا به طرح کلی عمومی صورتها اکتفا کند بلکه هنرمند با دقت خاص جزییات صورتها را با نسبت کوچک و محدود دقیقا نشان داده است چنانکه صورتها تنها عبارت از چهره های کلی و عمومی نیستند افراد و اشخاص معین هستند که حرکات و اطوار و خصایل آنها نیز در قیافه شان منعکس شده است و گاه حتی در حال سکون و آرامش نیز قیافه و چهره آنها وضع طبیعی دارد.

بهزاد در انتخاب رنگها دقت دارد اما پیداست که رنگهای سرد مثل سبز و آبی را مخصوصا برای تجسم محیط داخل خانه ترجیح می دهد و لیکن همواره با کمک بعضی رنگهای گرم مخصوصا با رنگ نارنجی شفاف روح و جلوه ای به آنها می بخشد و آنها را حالتی از یک روز آفتابی می دهد.

در جزییات این تصاویر، هنرمند به تجسم زندگی پرشکوه و لباس و هیات پروقار درباریان و دانشمندان و محتشمان اکتفا نکرده از اطوار و احوال عامه، از تجسم اصطبل، از تصویر وضو گرفتن یک آدم معمولی در مسجد و از تصویر جزییات مختلف از این نوع نیز خودداری نکرده است. باین معنی اثر او حاکی از زندگی سالون ها نیست، زندگی کوچه بازار و زندگی شهر و ده نیز در اثر او مجال نمود و ظهور پیدا کرده است و این نکته از جهات ارزش و اهمیت آثار او بشمارست.

قطع نظر از آنچه بهزاد در ترکیب و ساختمان آثار خویش از استادان دیگر ـ استادان پیش از خود ـ گرفته است مجموعه ی اثر او حاکی است از یک تهور و پیشرفت قابل ملاحظه در کار مینیاتور.

کارهای او مخصوصا از لحاظ ارتباطی که با متون ادبی ـ متونی که این آثار برای آنها ساخته شده است ـ دارند عالی است. صورتها در همان مقدار محدودی جا، که برای تجسم و تجلی خویش دارند خیلی خوب جای خود را یافته اند و تعداد آنها نیز همه جا مناسب و حساب شده است و تناسب رنگهاشان هم دقیق است و بارز.

مجموعه آثار بهزاد روی هم رفته، هم مشتمل بر مضامین رزمی و حماسی است، هم متضمن معانی بزمی و عشقی و البته بیان حرکات و احوال و اطوار اشخاص هم در هر دو شیوه کاملا استادانه است. در جزییات آثار او نشانه تمایل بنوعی رئالیسم محسوس است. هنرمند مخصوصا سعی دارد حوادث مورد نظر را در قیافه ها ـ با وجود کوچکی آنها و ریزی آنها ـ و در حرکات ـ با وجود محدودیت از حیث جا و از حیث مضمون که پیروی از شاعر را لازم می کرده است ـ نشان دهد و حتی حرکات حیوانات را نیز به دقت ملاحظه و رعایت می کند.

رویهمرفته در آثار بهزاد آمیزکاری و هماهنگی رنگها تا حدی جزو مختصات بشمار است. بعضی کارهایش نشان می دهد که صورت را اول بزرگ می کشیده است و بعد آنها را به مقیاس کوچکتر ترسیم می کرده است.

از یادداشت های مرد فرزانه

5 اردیبهشت 1387


خودت باش

آرام، زلال و شاد .

هرلحظه از خود بپرس :

" آیا واقعا خواهان انجام این کارم؟ "

و تنها زمانی انجامش ده که پاسخت

" آری " است.

بدین سان

آنان که از با تو بودن چیزی نمی آموزند

دور می شوند

و آنها که از تو می آموزند و

از آنان می آموزی، جذب می گردند.

 

..................................................................................

 

پزشک : قبل از هر چیز اضطراب و هیجان ممنوع.

آدمک : این که امکان نداره آقای دکتر! توصیه ی بعدی تون؟!

 

مجالس سبعه

30 فروردین 1387


هفته ای که گذشت همایش ملی مجالس سبعه (۲۷ تا ۲۹ فروردین) در دانشگاه اصفهان برگزار شد.

مجلس اول : مولانا و دین؛ مجلس دوم : زبان ادبی آثار مولانا؛ مجلس سوم : محفل ادبی و هنری؛ مجلس چهارم : عرفان و حکمت در آثار مولانا؛ مجلس پنجم: روان شناسی و جامعه شناسی در آثار مولانا؛ مجلس ششم: محفل ادبی و هنری؛ مجلس هفتم: گذری بر اندیشه فرهنگ و هنر در شهر گنبدهای فیروزه ای.

مقاله هایی که ارائه شد از دانشگاههای یزد، اراک، ایلام، شیراز، تهران، شهرکرد، اصفهان و... بود. با اینکه برنامه ی همایش خیلی فشرده و سنگین بود اما فوق العاده ازش انرژی گرفتم مخصوصا از مقاله ی آخر که در رابطه با بازیهای کودکانه در شعر مولانا بود و بررسی روانشناسانه در این مورد... موضوع و نحوه ارائه اش فوق العاده جذاب بود.

و باز این فکر اومد سراغم که ما ایرانیها اصلا قدر چیزایی که داریم را نمی دونیم و این همایش و بالاخص مقاله ی آخر تلنگری بود که این نگاه کلیشه ای به ادبیات کهن را باید تغییر بدیم تا ...

مائیم و نوای بی نوایی                  بسم الله اگر حریف مایی

واقعا به به!

30 فروردین 1387


سریال مرد هزار چهره یکی از سریالهای پر حاشیه ی ایام عید بود که این مدت بیشتر از هر ماجرایی در موردش نقد، نظر، جملات قصار و حتی جوک شنیدم. البته این سریال برای من جذابیتی نداشت (من تحمل دیدن هیچ گونه سریالی اعم از ایرانی و خارجی را ندارم) و اکثر قسمتهاش را ندیدم بجز قسمتهایی که نوبت رسید به تمسخر اهالی فرهنگ و هنر! اون قسمتها را با دقت تمام نظاره کردم شاید بخاطر اینکه این قشر جامعه را از نزدیک می شناسم و...

اما این مطلب را ننوشتم که نظرم در مورد مرد هزار چهره را بصورت عمومی اعلام کنم. بلکه مسئله ای که باعث شد این موضوع را عنوان کنم عکس العملی بود که پزشکان وبلاگنویس نسبت به پخش قسمتهای اولیه ی این سریال نشان دادند و در اکثر مواقع باعث شگفتی من شد!

الف. من واقعا متوجه نمی شم چرا در ایران هر فیلمی ساخته می شه قشری از جامعه که در رده ی  اجتماعی و شغلی کاراکتر منفی! قرار میگیرند اون فیلم را توهین به خود و حرفه شون قلمداد می کنند!!!

ب. نوشته ی بزرگمهر حسین پور در همین رابطه که به نظرم جالب اومد.

پ. در رابطه با مرد هزار چهره یکی از پزشکان محترم وبلاگستان در راستای اعتراض به سریال جناب مدیری  نوشته بود: "...پزشک توی ایران همیشه یه طبقه دست نیافتنی بوده..." با خوندن این جمله واقعا شگفت زده شدم مخصوصا که این ادعا را دوستی کرده که فوق العاده نوشته هاش را دوست دارم و براش احترام قائلم اما این جمله اش برام خیلی خنده دار بود! طبقه؟! دست نیافتنی؟! با این حساب همه ی کسانی که رشته هایی غیر از پزشکی خوندند مهمترین علتش این بوده که پزشک شدن براشون یک رویای دست نیافتنی بوده آیا؟!!!