تپه سیلک

 

آدمک باران

 

سه روز است از سفر برگشته ام اما هنوز خسته ی راه و خواب آلود هستم. سعی می کنم به مرور برایتان از سفرم و شگفتی هایی که دیدم بنویسم: 

* کاشان (تپه های سیلک، خانه ی عامری ها، باغ و حمام فین) 

* کرج 

* جاده چالوس 

* کلاردشت 

* عباس آباد 

* تنکابن (جاده سه هزار)

* رامسر (تله کابین رامسر پلازا)

* بندر انزلی 

* آستارا 

* اردبیل (بقعه ی شیخ صفی الدین اردبیلی)

* سرعین (چشمه های آبگرم معدنی)

* تبریز (خانه ی مشروطه، بازار تبریز، موزه آذربایجان، مسجد کبود، مسجد جامع)

* اسکو (روستای کندوان)  

....................................................................................................     

 

موزه سیلک

 

شرح سفر را با تمدن سیلک شروع می کنم: 

" تپه سیلک در جنوب غربی کاشان در سر راه کاشان به باغ فین واقع شده است.

 

   

آثار باستانی تمدن سیلک در تپه ی شمالی و جنوبی سیلک شناخته شده است. در این تپه پنج طبقه دوره تمدنی از اواخر هزاره ی ششم ق. م تا حدود ۱۲۰۰ ق.م شناسایی شده است.  

   

تپه سیلک

 

  

بقایای معماری در طبقه ی دوم شامل سه دوره است. خشت خام برای بنیان دیوارها به کار رفته و قسمت مرتفع دیوارها از چینه ساخته شده است و عموما سطح دیوارهای چینه ای با پوششی به رنگ قرمز با گل اُخرا اندود شده است.   

  

  

وسعت بقایای معماری در تمدن سیلک طبقه ۳ مبین این نکته است که صاحبان آن از هر لحاظ به پیشرفت هایی در زمینه ی اقتصادی و اجتماعی دست یافته اند.  

   

  

 

 

تمدنی که در طبقه ی سیلک ۳ وجود داشته است نه فقط در تمام فلات ایران توسعه یافته بلکه گسترش فرهنگ معماری آن در تمام منطقه ی دنیای باستان ملاحظه می شود." (۱)   

 

  

  

   

  

   

 

 

(۱) مطالب نقل شده از کتاب "آشنایی با میراث هنری و فرهنگی ایران" ؛ محمد ابوذری   

پ . ن : دست به گیرنده هایتان نزنید که تاری عکس ها به خاطر لرزش دست من است. والا دروغ چرا؟! عوارض دوران پیری است دیگر! پیری که شاخ و دم ندارد!!!

رویای آدمک

" گریه های بزرگ از غم های بزرگ می آیند. در پی هر مرگ همه چیز باید تغییر کند؛ و گریه سرآغاز این تغییر است. 

رویا واقعی ترین حقیقت ممکن است شاید تو چیز دیگری بگویی. اما باور من این است: جهان را رویاهای ما می سازد." 

 

*(ص۲۹؛ من از دنیای بی کودک می ترسم؛ هیوا مسیح)

حکومت

"مردم به سلطه ی ظلم تن می دهند اما روح نمی دهند." ص ۲۶۰

*نون و القلم؛ نوشته ی جلال آل احمد؛ انتشارات سیمین

اهمیت شادی

استاد جمالزاده در صفحه ی ۴۰ کتاب قصه نویسی شرایط داستانسرایی را این گونه توضیح می دهد: 

"همه می دانید که اساس داستانسرایی دارای شش رکن عمده است که در حقیقت شرایط مهم این کار است... رکن اول اندیشه. رکن دوم ذوق. رکن سوم دانش و بینش. رکن چهارم تصور و تخیل. رکن پنجم موضوع. رکن ششم نگارش." 

جمالزاده همه ی این ارکان را در صد صفحه تشریح می کند و در صفحه ی ۱۴۱ به موضوعی اشاره می کند که به نظر من حلقه ی مفقوده ی زندگی و حرفه ی اکثریت مردم جامعه ی ما است.

"...عمل کردن به تعالیمی که در فوق مذکور افتاد محتاج سلاح برّانی است که متاسفانه بسیاری از جوانان امروز فاقد آن هستند و بدون آن هیچ کار و اقدامی درین دنیا پیشرفت ندارد و به مرحله ی توفیق و کامیابی نمی رسد. 

نام این سلاح فلاح بخش شور و شادی و نشاط روحی است. شادی حکم آتش را دارد و در عالم وجود غیرممکن است که دیگ و تنوری بدون آتش گرم و سوزان و سوزنده به کار افتد. 

...احدی منکر نیست که امروز از هر جهت شاد بودن و شاد زیستن در زندگی کار آسانی نیست و در میان طوفان و رگبار و سیل خشک ماندن و از لطمه در امان بودن نه تنها دشوار بلکه از محالات است... 

... باید به هر ترتیب و به هر تدبیری و حتی به هر خدعه ای که هست خود را از زیر لاک یاس و بدبینی که کشنده ی روح و زاینده ی ذوق و اراده و خمود سازنده ی طبع و قریحه است بیرون بکشد باید قشر اندوه و ابودردایی و افسردگی را به دور بیندازد و به سوی نشاط و شادی که بهترین غذای مقوی کار و عمل است بگراید..." 

پ . ن : از یک مسئله خیلی خوشحالم و آن هم این است که همیشه و در هر شرایط روحی که باشم بین دوستانم به شادی کردن و خندیدن معروف هستم و خیلی راحت حس شادی ام را به اطرافیانم منتقل می کنم.

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نسبت به سال جدید خیلی خوش بین هستم اما دلیل واضحی برای این حسم ندارم چون شرایط تغییر خاصی نکرده است. شاید همین که سال گذشته را با همه ی ناراحتی هایش پشت سر گذاشتم و هنوز سر پا هستم و توان خندیدن دارم باید سپاسگزار باشم و چه هدیه ای می خواهم عظیم تر از شادیِ زنده بودن و امید به شروعی دوباره برای ساختن زندگی؟! این روزها وقتی جوانه های درختان را می بینم که با چه سختی تن نازک و نحیفشان را از پوست زمخت درخت با زور بیرون کشیده اند به دردی که برای تولد داشته اند فکر می کنم و به خودم نهیب می زنم "تو که از یک جوانه شکننده تر نیستی؛ پس تلاشت را برای روییدن بکن." 

پ . ن : امروز اولین باران بهاری در اصفهان بارید و آدمک باران را که عاشق این فصل و این شهر و باران است بیش از پیش غرق نشاط کرد. 

پنجره ی آغاز

انیمیشن سینمایی شهر اشباح (Spirited Away) به نویسندگی و کارگردانی میازاکی (Hayao Miyazaki) هنرمند صاحب سبک ژاپنی در سال ۲۰۰۲ میلادی موفق به ربودن جایزه ی اسکار شد که هیچ وقت سعادت دیدارش نصیب من نشده بود. البته بی رغبتی خودم هم در این مورد بی تاثیر نبود چون چندین سال پیش این انیمیشن را خریداری کردم اما با تماشای چند صحنه سرسری از فیلم گذشتم و داستان را پیگیری نکردم و دیگر هم تمایلی به دیدنش نداشتم بنابراین فیلم را به دوستی هدیه دادم! تا اینکه دو ماه پیش دوست دیگری بدون درخواست من این فیلم را بهم داد؛ در واقع این بار فیلم خودش به سمتم آمد اما باز من تماشایش را به فرصتی مناسب موکول کردم! تا امروز که درد بدنم امکان هر گونه حرکت و فعالیتی را از من سلب کرد و مجبور شدم کلاسم را کنسل و در رختخواب استراحت کنم و توفیق اجباری بالاخره نصیبم شد و متوجه شدم که این چند سال خودم را از چه شادی ای محروم کرده بودم؛ البته شاید همه ی این سالها فیلم را ندیدم تا امروز و در این موقعیت که فوق العاده به مفاهیمش احتیاج داشتم ببینم و شاید الان هم ضرورت زندگیم ناخودآگاه من را به سمت دیدن و بلعیدن این فیلم راهنمایی کرد تا دریافت کنم هرآنچه را که باید. در دقایق پایانی فیلم حس رضایت و سبکی خاصی داشتم و با شعر و موسیقی انتهایی حس رهایی ام تکمیل شد و چقدر لذت بخش بود این انبساط خاطر، این آرامش، این پرواز. 

 

یه جایی صدایی از اعماق قلبم صدا می زنه: 

ممکنه همیشه خواب ببینم 

رویاهایی که قلبما می بره 

با اشک و اندوه و غم بسیار. 

می دونم اون طرف، یه جایی، من پیدات می کنم. 

هر وقت که زمین می خوریم به آسمون آبی بالای سرمون نگاه می کنیم  

و با رنگ آبی اون بلند می شیم. 

اما اولین بار، جاده ی طولانی ای، تنهایی، انتهایی دوردست، و ناپدید شدن. 

می تونم با دو دستم روشنایی را در آغوش بگیرم. 

وقتی که خداحافظی کنم، قلبم از حرکت می ایسته 

در احساس لطیف، تن ساکت خالی من به چیزی که حقیقت داره گوش فرا می ده،

تعجب از زندگی، تعجب از مردن،

اون وقت با باد و شهر و گل ها، با هم می رقصیم. 

جایی یه صدایی از اعماق قلبم می گه: 

خوابهاتا ببین، نذار جدا بشند؛ 

ما از غم شما یا از اندوه دردناک زندگی صحبت می کنیم؛ 

گاهی هم به جای صحبت آوازی برای شما سر می دیم، زمزمه ی صدا. 

ما هرگز نمی خوایم فراموش کنیم 

در هر خاطره ی گذرایی، همیشه راهنمایی برای شما وجود داره.

وقتی که یک آینه شکسته می شه 

تکه های متلاشی شده، روی زمین پخش می شند 

اون وقت نگاه هایی از زندگی جدید دور تا دور ما منعکس می شه؛

پنجره ی آغاز، آروم و بی حرکت، نور جدیدی از سپیده دم؛ 

بذار تن خالی ساکت من پر بشه و احیاء بشه؛ 

نه نیازی به جستجوی بیرون هست، نه از دریا با قایق گذشتن؛ 

بذار درون من بدرخشه. درسته؛ اینجا درون منه. 

من یه روشنایی یافتم که همیشه همراه منه 

یه روشنایی که همیشه با منه.

سالنامه ی ۱۳۸۸

در زندگی آموختم هرگاه خانه ای از برف ساختم هرگز برای آب شدنش گریه نکنم. 

 

امروز عصر خیلی اتفاقی این جمله را در روزنامه ی نیازمندی ها خواندم! به شدت تکانم داد. احساس کردم مفهوم جمله ی فوق بسیار به زندگی خصوصی امسال من می تواند ارتباط داشته باشد؛ با یک نگاه اجمالی و یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم در سالی که گذشت من خانه ی رویاهایم را روی برف و از جنس برف ساخته بودم؛ و در تمام مدتی که خانه ام ساخته می شد برای ایام آب شدنش پریشان بودم و اشک می ریختم! رویای زیبای من تبدیل به کابوس شب هایم شده بود؛ تا اینکه بالاخره آن روز فرا رسید و خانه ی برفی ام نابود شد. طی شدن این پروسه از من بهای سنگینی گرفت و سلامت جسم و جانم را به خطر انداخت؛ اما انگار چشم هایم پس از مدت ها باز شد؛ از همه ی هراسی که برای از دست دادن خانه ی برفی ام داشتم آسوده شدم و از آن پس دیگر هرگز برای آب شدنش گریه نکردم؛ هرگز.

زبان مادری

دست به گیرنده هایتان نزنید مشکل از جانب فرستنده است که می خواهد قانونی را که یک عمر رعایت نکرده است یک شبه جامه ی عمل بپوشاند؛ می دانم نگارش جمله هایی که می نویسم حال مضحکی پیدا کرده است چون می خواهم روزنوشت هایم را که اکثرشان عامیانه است به طرز صحیح و با افعال کامل بنویسم و به یاد ندارم در این بیست و یک سالی که از باسواد شدنم می گذرد از این اصول پیروی کرده باشم مگر در نامه نگاری های اداری و رسمی. واقعیتش این است که اصلا نمی دانستم طرز نگارشم اشتباه است؛ همیشه فکر می کردم همان طور که صحبت می کنم با همان لغات و افعال شکسته می توانم بنویسم تا اینکه بخش ساده نویسی از کتاب قصه نویسی را خواندم؛ جمالزاده در صفحه ی ۱۲۰ کتاب این گونه می نویسد: ...این نوع جوان ها مقصود از ساده نوشتن و عوامانه نوشتن را درست نفهمیده اند... به جای آنکه طوری چیز بنویسند که مردم عوام هم بفهمند تا کم کم باسوادتر و بافهم تر شوند و رفته رفته بهتر و درست تر حرف بزنند و بهتر تلفظ نمایند طوری می نویسند که چه بسا حتی خواص هم در خواندن آن دچار مشکل می گردند و خلاصه آن که انشاء ساده و عوام فهم را با املاء عامیانه خلط و اشتباه نموده اند و تصور می نمایند که استعمال املاء عوامانه نزدیک شدن به مردم عوام و پاس مخلوق خرده پا را می رساند... 

خلاصه من بعد از خواندن این جملات که بیش از چهل سال پیش نوشته شده خجالت زده و متنبه شدم . همین چند جمله ی کوتاه به من تلنگر زد که تا چه حد از زبان و ادبیات فارسی به دورم و در واقع چیزی در موردش نمی دانم؛ بنابراین تصمیم گرفتم تمریناتم را از همین روزنوشت های ساده شروع کنم و سعی کنم کلمات و افعال صحیح به کار ببرم و اقرار می کنم که تازه متوجه شده ام چه کار مشکلی است اما مطمئنم بالاخره در آینده ای نه چندان دور یاد خواهم گرفت و خوشحال می شوم اگر اشتباهات نگارشم را تذکر دهید.

تعادل حتی در نوشتار

* ...اساساً داستانسرا باید از پرگویی و چانه لغی پرهیز نماید... قاعده ی دنیا بر این جاری است که شاخ و برگ زاید را می بُرند و به راستی که آراستن سرو ز پیراستن است... ص۱۳۰   

* ... نه چندان روده درازی که آزار خواننده گردد و نه چندان کوتاه که صورت رمز و معما پیدا کند... ص۱۳۱   

آدمک باران: فکر می کنم این قاعده نه تنها برای داستان نویسی بلکه برای همه ی جنبه های زندگی کاربرد دارد؛ حتی می توان پا را فراتر گذاشت و به انسانها به طریق عام و به دوستان به صورت خاص تعمیم داد؛ اصولاً وقتی حضور شخصی به عنوان دوست هیچ کیفیتی به زندگی اضافه نمی کند به چه دلیل باید چنین دوستی را حفظ کرد؟!

 

*نقل از کتاب قصه نویسی؛ محمدعلی جمالزاده

بنده ی طلعت آن باش که *آنی* دارد

مشغول مطاله ی کتاب قصه نویسی هستم این کتاب مجموعه مقالات و نامه های محمد علی جمالزاده در خصوص داستانسرایی است؛ که به کوشش علی دهباشی؛ نشر شهاب و انتشارات سخن؛ در ۶۱۴ صفحه به چاپ رسیده است.

هیچ وقت فکرشم نمی کردم شخصی که در نوشته هایش نه تنها به زبان و ادب فارسی بلکه به ادبیات و اصطلاحات مردم کوچه و بازار اینقدر خوب تسلط دارد و عنوان پدر داستان نویسی و آغازگر سبک واقع گرایی در نثر معاصر فارسی را از آن خودش کرده کسی بوده که از هفده سالگی تا پایان عمرش در خارج از مرزهای ایران روزگار گذرانده و به گفته ی خودش حتی در ابتدای کار نویسندگی املای لغات فارسی را اشتباه می نوشته است و با کوشش فراوان و بدون معلم و مدرسه ای توانسته ادبیات فارسی را یاد بگیرد!  

در ادامه برگزیده ای از نظرات جمالزاده در رابطه با داستانسرایی را می خوانید که به نظر من در مورد بقیه ی هنرها و هنرمندان هم صدق می کند:

* ذوق هم مانند بسیاری از چیزهای این دنیا قابل علیل شدن و مریض شدن و فاسد شدن است و چه بسا دستخوش انحراف می گردد و دنیای امروز مملو است از نمونه های بسیاری از انحرافات ذوقی و بدون شک و شبهه جا دارد بگوییم بدبخت قوم و ملتی که عده ی زیادی از هنرمندان و سخنوران و ارباب قلمش مبتلای این مرض مسری صعب العلاج باشند به خصوص که مرض انحراف مرضی است که عموما به قول فرنگی ها به صورت اپیدمی جلوه گر می گردد و ممکن است مانند وبا و طاعون در اندک مدتی جمع زیادی را بیچاره و ناتوان و فاسد نماید و از مردمی زنده موجودات متحرک بی برکت و بی فروغی بسازد که دارای روح گندیده و متعفن هستند و به جز خودشان که چون دماغشان فاسد است بویی نمی شنوند دنیایی را در تعفن خود ناراحت و بیچاره سازند. ص۷۰ 

* ... وظیفه داستانسرا به وظیفه ی معلم و مربی شباهت دارد با این تفاوت که اگر سر و کار معلم و مربی با عده معدودی از شاگردان است سرو کار داستانسرا با گروه انبوهی از مردم سالدیده ی از زن و مرد است و لهذا نوشته ی چنین داستانسرایی باید در عین حال هم مدرسه باشد و هم منبر و هم تماشاگاه و هم گود زورخانه و آشکار است که چنین کاری سهل و آسان نیست و نه تنها مستلزم اندیشه نیرومند است بلکه احتیاج مبرم به نیروی اخلاقی و همت هم دارد و برای به دست آوردن چنین توانایی و نیرویی تنها درس و کتاب و معلم و عشق و مدرسه کافی نیست بلکه خاطر پوینده همت جوینده پای رونده چشم بیننده و ذهن گیرنده لازم است. ص۷۴