26 بهمن 1386
پس از عادت سالیان به شب زنده داری و روز خوابیدن و ندیدن طلوع خورشید مگر در مواقع اجباری، دو هفته است که دارم طلوع خورشید را در هر بامداد، کنار زاینده رود نظاره می کنم؛ اینبار بدون هیچ جبری برای زود بیدار شدن؛ و در پی اون دگرگونیهای اساسی تر در زندگیم.
برای تغییرات آگاهانه ای که این مدت توی زندگیم اعمال کردم هیچ محرک بیرونی نداشتم، نه اتفاق خاصی افتاده، نه جوزده شدم و نه هیجاناتم فوران کرده. هرچه اتفاق افتاده دگرگونی بسیار آرام و درونی بوده و البته تمایل همیشگیم به زندگی کردن، نه صرفا زنده بودن. میل به زندگانی، نه زنده مانی.
در چند روز اخیر با نزدیک شدن به چهاردهم فوریه (روز جهانی عشق) بیشتر به مفهوم این واژه، تاثیری که توی زندگیم داشته و اینکه هنوز بهش ایمان دارم یا نه، فکر می کردم. واقعیتش اینه که سالهاست از شنیدن کلمه ی عشق و دیدن آدمایی که ادعای عاشقی می کنند، بدم میاد. توی این جامعه کلمه ی عشق هر مفهومی داره غیر از مفهوم واقعی خودش. برای اکثریت ما این واژه، کلاهبرداری، حسادت، سوءاستفاده های جنسی و عاطفی، دروغ، حق مالکیت و بسیاری مفاهیم آزاردهنده ی دیگه را تداعی می کنه.
اما خوشبختانه من توی زندگیم شانس این را داشتم که این واژه را به دور از این آزارها با حسی که البته به نظر خودم، به حقیقت عشق نزدیکتره، بشناسم و تحولاتی که درونم رخ داد را آرام آرام بپذیرم. و شاید همه ی اینها برمی گرده به بزرگواری شخصی که زندگی سر راهم قرار داد تا بهانه ی لرزیدن دلم برای اولین بار باشه. دلم را با عشقش لرزوند و با اون احساس من را به دنیای گسترده تری از شور و احساس و عشق سوق داد؛ دنیای هنر. و من دوباره عاشق شدم تا در برابر همه ی حوادث زندگی بیمه باشم حتی موقع از دست دادن عزیزترین فرد زندگیم، که در آن زمان، خودش بود.
دست و پنجه نرم کردن با عشق جدید از همان روزها آغاز شد. هیچ وقت لذت اون روزهایی که از صبح تا عصر دانشکده بودم و از ۶ عصر که همه ی کلاس ها تعطیل می شد تا ۹ شب توی آتلیه ی شماره یک، همراه دوستام طراحی می کردم، را از یاد نبردم. یادمه هر روز اونقدر با زغال روی کاغذهای ۱۰۰ در ۷۰ طراحی می کردم که ناخن هام از شدت تماسی که با کاغذ داشت ساییده می شد و به گوشت می رسید. اون زمان همه ش انگشت اشاره ام از این ساییدگی درد می کرد. یا اون روزهای یکشنبه ای که جلسات نقاشی در آتلیه ی کوچولوی من برگزار می شد و از صبح تا عصر که مشغول نقاشی کردن بودیم در مورد موسیقی و فیلم و شعر و... صحبت می کردیم. و چه لذتی داشت این آخریها، روزهای تحویل پایان نامه، از ظهر که ناهار می خوردم نقاشی کردنم شروع می شد و یکسره تا ساعت ۴ صبح فرداش ادامه داشت و این برنامه ی هر روزم بود تا روز ژوژمان.
به تلافی تمام روزهای اوج، یکسال و نیمی که از پایان دانشکده گذشت، روزهای خوبی را نگذروندم به جز روزهایی که مشغول کلاس های انیمیشن و طراحی کردن بودم.
این اواخر هم اونقدر از زندگی خسته بودم که احساس می کردم دیگه چیزی توی زندگی وجود نداره که بتونه راضیم کنه و دیگه امکان نداره چیزی یا کسی بتونه دلم را بلرزونه. احساس می کردم دلم مرده.
چند روز پیش که با جواد عزیز صحبت می کردم نظرش را در مورد روز عشق پرسیدم و ایشون گفتند که براشون نامگذاری چنین روزی خنده داره! اون روز من باهاش بحث را ادامه ندادم اما حرفهاش را هم باور نکردم، چون بارها توی وبلاگش مطالبی خوندم که از لابه لای سطرهاش می شه بوی عشق را استشمام کرد. نمی تونستم بپذیرم کسی که با چنین عشقی می نویسه به عشق اعتقاد نداشته باشه. تا اینکه پستی که بعد از اون گفتگو نوشت را خوندم و پی به منظورش بردم. و این شعر لرمانتوف من را خیلی درگیر کرد: "بسوی عشق؟... ولی عشق که؟... برای دوره ای کوتاه؟ چنین عشقی به زحمتش نمی ارزد... برای ابد؟ چنین عشقی وجود ندارد."
هر چه فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه می تونستم برای وجود عشق ابدی دلیلی بیارم و تاییدش کنم نه می تونستم نبودش را قبول کنم!
جدای از این درگیری درونیم، از بچه های دانشکده خبر گرفتم جناب دکتر (استاد راهنمای پایان نامه ام) کی میاد اصفهان. پنج شنبه ای که گذشت (روز ولنتاین)، کلاس کارشناسی ارشد نقاشی با حضور جناب دکتر تشکیل شد و من مهمان کلاس بودم. در همان لحظات اول با شنیدن صحبت های استاد پیرامون زبان تجسمی، پاسخ تمام جستجوهای این هفته را یافتم. و پس از مدتها دوباره دلم لرزید و صدای تپش های قلبم را شنیدم و فهمیدم عشقم نه تنها فراموش نشده، بلکه درونی تر و جاافتاده تر شده اما هنوز با همان هیجان و شور جوانی! من هنوزم با شنیدن اسم تابلوی "پاس شبانه ی رامبراند" دلم میلرزه. وقتی به گنبد مسجد شیخ لطف الله فکر می کنم از عظمتش دلم می ریزه. هنوز برای "پل کله" احترام خاصی قائلم. هنوز...
من هنوزم حاضرم بی خیال تمام برنامه هام بشم تا وقتی جناب دکتر بهم پیشنهاد بازدید از مسجد جامع را میده، همراهیش کنم. دیروز دوباره آجرکاریها و نقوش برجسته ی مسجد جامع را زیر انگشت های دستم لمس کردم و چشمام را با خیره شدن به نقش و رنگ مقرنس ها و کاشی ها نوازش دادم. و دوباره بعد از ظهر با وجود کمبود خواب و خستگی تنم و سردرد با شوق تمام به دیدار استاد رفتم تا باهاش توی میدان نقش جهان قدم بزنم و از دغدغه های ذهنیم براش بگم.
وقتی روبروی سردر مسجد شاه (مسجد امام!) می ایستیم، این پیرمرد دوست داشتنی از کشفیاتش در مورد تغییرات رنگ کاشی ها در هنگام غروب می گه و با وسواس خاصی ازش عکاسی می کنه و بین عکاسی کردن هاش از پشت عینک بزرگش بهم خیره می شه و با دقت بهم گوش می کنه و با صحبت هاش در من شوق نقاشی کردن و شور آفرییندگی ایجاد می کنه. و من هر از گاهی به موهای پرپشت سفیدش که باد آشفته شون کرده خیره می شم و به هیجان و عشقی که درون این مرد -که سه برابر سن من از عمرش می گذره- وجود داره، غبطه می خورم. و از خودم این سئوال را می پرسم که آیا این عشق ابدی نیست؟! و باز دلم می لرزه برای خالق بودن. و طنین تپش های قلبم را در سینه می شنوم و دوباره عاشقی.
و امروز زیر نم نم باران صبحگاهی، کنار زاینده رود، با صدای مرغان مهاجر به این فکر کردم که این حس لحظه لحظه زیستن با تمام وجود، اگه اسمش عشق نیست، پس چیه؟!
و این جمله ی فیلم روز واقعه ی بیضایی میاد تو ذهنم که : "عشق مرکب حرکت است، نه مقصد حرکت؛ تا این عشق با تو چه کند."
سلام
این نوشته ات خیلی به دلم نشست...می دونی باید گاهی دنباله علاقه رفت...شاید اون همون عشقی باشه که سالهل دنبالش بودیم...منم اون مرغانه مهاجری را که تو زاینده رود هستن رو دیدیم...واقعا زیبا هستن..
سلام دیوار عزیز
راستی مگه دیوارها هم دل دارند؟! که چیزی به دلشون بشینه؟!
پس معلومه هنوز کاملا دیوار نشدی! خوشحالم...
آره مرغای مهاجر زاینده رود قشنگ ما را زیباتر کردند...
کاش خط به خط و واژه به واژه ی این پست رو با ذره ی ذره ی وجودم درک نمی کردم که سلول سلولم سرشار بشه از حسی که می شناسی و می شناسم!
که این حس رو با تمام وجودم می پرستم!
این حس فقط یک معجزه است!معجزه ای که بعد از گذر زمان و دیدن آدمها عظمتش خودنمایی می کنه..
بزرگ می شه ! قد می کشه و با تو یکی می شه!
انتظار نداشته باش همه بدونن و حس کنن ...
محدثه ی عزیزم
خوشحالم که این حس را درک می کنی؛ منم می پرستمش!
و غیر از معجزه هم نمی تونه چیز دیگه ای باشه!
انتظارم ندارم همه بدونند؛ می دونم فقط کسانی درک می کنند که این معجزه برای خودشون اتفاق افتاده باشه...
سلام ادمک جان!
ممنونم از لینکت!شاد و موفق باشی عزیز
منم متقابلا متشکرم...
آدمک عزیزم .. ممنون که اومدی و مارو سرافراز کردی .. در جواب پستت مینویسم : عشق هزگز نمیمیرد .
تمنا می کنم. من از تجربیاتت خیلی استفاده می کنم و ممنونم بابتشون.
عزیزم ..همین الان متوجه شدم برای پست قبلی وبلاگمون هم کامنت گذاشتی ..از لطف و توجهت ممنونم .. اگه قابل بدونی و آرشیو رو بخونی .. مایه افتخاره که بعد از این همراه قصه زندگیم باشی .
مهربانوی عزیزم
من اکثر نوشته هات را خوندم اما چون همه ی وبلاگها را آفلاین می خونم خیلی کم فرصتش پیش میاد که کامنت بگذارم و...
آدمی همیشه زنده به عشق بوده و تشنه ی عشق!
همیشه هر کسی از راه رسیده، کتابی خونده، تحقیقی کرده، یک نظریه در مورد عشق گفته و یک تعریف نا متعارف دیگز به تعاریف این واژه ی غریب افزوده!
هیچ وقت ما آدما نتونستیم خودمونو تو دستیابی به این کلمه و تعریف واقعی اون ارضاع کنیم!
هیچ وقت نشده درونمونو موجاب گنیم که حقیقت اونو بپذیره!
اما آیا شور این حس و نوازش وسوسه انگیز پذیرش اون در سالهای دور می تونه تمام زندگی ما رو تحت الشعاع قرار بده!؟
آیا باید بسنده کنیم به این حس و این نوع از آن تعریف!؟
رسیدن از این به آن خیلی مهم و خوب است اما کافی نیست!
* نکته : آن=هنـــــــــر!
:-)
محمد رضای عزیز
فکر می کنم جواب سئوالاتت را قبلا دادم.
البته این روش زندگی منه و شاید فقط برای خودم جواب میده نه برای کس دیگه ای... به نظر من هر کس باید به روش خودش زندگی کنه.
اما به هر حال من نمی تونم آینده نگری کنم بنابراین نمی دونم در سالهای دور چه اتفاقی خواهد افتاد... و...
سلام.
اول خیلی ممنون واسه نظرت.
دوم این که منم قبول دارم که اطلاعاتم در مورد نگارگری ناقصه. در مورد دلیل دو بعدی بودن هم ممکنه چیزهای دیگه ای باشه ولی نمی شه این دلیلو رد کرد یعنی گمان نکنم همدیگه رو نقض کنن.
آخر سر هم گلایه واسه این که وقتی دلیلشو می دونی چرا نمی گی که منم یاد بگیرم؟
بازم ممنون.
کامنت مفصل هم برات می ذارم.
مسلما دلایلی وجود داره برای دو بعدی بودن نگارگری ایران... اما به نوشته ات اشکالاتی وارده مخصوصا این جمله:
"او حتی به این فکر نیافتاده بود که می شود روی صفحه ی کاغذ تصویر سه بعدی کشید."
ببین این جمله همونقدر خام و بدون پشتوانه است که مثلا بگی نقاشی انسانهای اولیه به این علت انتزاعی یه که اونا قدرت رسم اشکال را به صورت واقعگرایانه نداشتند...
کسی که تاریخ هنر خونده باشه می دونه که اصلا چنین چیزی نیست بلکه جهان بینی غارنشینان و انسانهای اولیه و در نوشته ی تو نگارگر ایرانی ست که باعث خلق چنین آثاری شده نه عدم توانایی شون یا اینکه به فکرشون نرسیده که می شه سه بعدی کار کرد!
آدمک باران عزیزم،
اون نوشته درباره ی شعر بود که امروز تو وبلاگ م یه شعر از خودم می ذارم. خودم هم می دونستم اون آخرین شعرم نیست! اما در مورد نوشته های تو. یه دلیلی که من کم لینک می دم و می گیرم اینه برای همه شون وقت داشته باشم و همه رو حتماْ می خونم و چون فاصله بین نوشته های دوست هام زیاده هر متنو شاید بیش تر از یک بار بخونم. اما مثلاْ در مورد همین نوشته واقعاْ نمی دونم چی بگم. یعنی هیچ جوره چیزی به ذهن م نمی رسه. خب این جور نوشته ها رو مثل حرف یک دوست می شنوم. ساکت و با لبخند.
منتظر نوشته ی مفصل ت هستم. راستی می دونی من این جمله رو قبول دارم که "هر کس به من کلمه یی بیاموزد مرا بنده ی خود کرده"؟
منم می دونستم اون شعر آخرت نیست اما خب این ناامیدیها طبیعی یه! برای همه هم پیش میاد.
نوید عزیزم
اون گلایه ی من کلی بود. اصلا هم از تو ناراحت نیستم و همونجا هم که به خودم جواب داده بودم.
اما کلا دوست ندارم کامنتی برام گذاشته بشه که احساس کنم طرف اصلا پستم را نخونده و برحسب اجبار یا توی معذوریت اخلاقی برام کامنت گذاشته...
و اینم می دونم که تو جزء این دسته نیستی بخاطر دقت نظرت و انتقادهای بجایی که همیشه ازم می کنی؛ و بابتشون واقعا ممنونم.
...
جدی این جمله را قبول داری؟ خب اشکالی نداره چون منم قبولش دارم!
سلام استاد.
ممنونم از اینکه سر زدی به ما...
جمله استاد رو هم اصلا پایه نیستم...تنها مقصد به دردبخور همون عشقه که می دونی.
خوش باشی.
سلام استاد!!!
قابل شما را نداشت...
خب البته اینم نظر شماست که خیلی هم برام محترمه اما من نظرم چیز دیگه ای یه...
آدمک جانم...جاودان باشد عشقهایی که به معنای واقع واژه عشقند نه به نام عشق...
آمییییییییین...
محدثه خیلی خوشگل نوشت اینجا...اگر باز هم بگویم تکراری بیش نیست...
محدثه که همیشه خوشگل می نویسه... مثل خودت...
بعد از تهران اصفهان جایی ست که حقیقتا دوستش دارم... زاینده رودش که دیگر هیچ... جایی که منتهی می شود به باغ پرندگان... کلی خداست:*:*
پس معلومه نصف جهان را از نزدیک دیدی!!!
آره اون جاده خیلی قشنگه منم دوستش دارم مخصوصا شبهای مهتابی.
فدایت...چقدر دلنشین نوشتی...
قربونت برم مهشاد عزیزم که اینقدر دلت زلاله...
بعضیا میگن لذت عشق توی نرسیدن به معشوقه. نمیدونم درسته یا نه واسه ی من که این نرسیدن جز یک عمر اندوه چیزی باقی نذاشته .
ازمهتابی به کوچه خم می شوم
و به جای تمام محرومان جهان می گریم
آه من حرام شده ام
ایمان جان
منم با این جمله موافق نیستم. چون توی چنین شرایطی آدما فقط تصویر ذهنی ای که از معشوق ساختند را دوست دارند نه معشوق واقعی را. برای همین هم لذت می برند...
می دونم اندوهی که می گی چه طعمی داره اما سعی کن واقعیت های زندگی را بپذیری که فردا حسرت امروز را نخوری...
چیزی را که نمی تونیم تغییر بدیم "باید" بپذیریم.
امیدوارم موفق باشی.
سلام.در هر دو وبلاگ آپم و منتظرت
به سلامتی!
آدمک نازنین باید سر فرصت آرشیوتو بخونم
لطف داری اما مطلب خاصی هم توی آرشیوم ندارم!
Salam, nemidonam faghat midonam az vaghtit ke bache boodim zamano zaman ma ro az eshgh mitarsondan!!
ای بابا؛ ما را هم می ترسوندند مخصوصا توی مدرسه اما وقتی بزرگتر شدیم فهمیدیم عشق نه تنها ترس نداره بلکه خیلی هم شیرین و دوست داشتنی یه!!!
سلام
دل نشین بود
خوش بگذره زاینده رود....
سلام هورام عزیزم
خوشحالم که بعد از مدتها برگشتی و امیدوارم به زودی نوشتن را آغاز کنی.
کلا آدم حسودی نیستم
اما بهت حسودیم شد
به داشتن استادت یا همون پیرمردت
من یکیشا داشتم
با هم ذره ذره ی نقش جهان را میمکیدیم!
روانش شاد
جناب شیخ عزیز درکت می کنم!
تازه اگه بدونی من از این اساتید دوست داشتنی دو سه تا دارم بیشتر هم حسودیت می شه. کاش من قدرشون را بدونم!
دنبال عشق گشتم و گفتند مرده است
خب بهت دروغ گفتند!!!
سلام باحال بود دلم زاینده رود خواست
اونم تو نسیم صبحگاهی
قدم بزنی باید کلی حالبده
اما مطلبت با حال بود
به خصوص جمله اخرش
سلام امیر عزیز
چه عجب از این طرفا!!!
خوبی؟ روبه راه شدی؟ بهتری؟
خداییش خیلی زاینده رود حال می ده اساسی
به قول تو اونم توی نسیم صبحگاهی؛ محشره.
آدمک باران عزیزم،
این شعر به دلیل کاملاً ضروری حذف شد چون خیلی اتفاقای بدی ممکن بود پشت ش بیفته. از بس که واقعی بود. بعداً دوباره می ذارم ش، وقتی آژیر سفید بزنن. نوشته ی اول رو حذف کردم دست خودم بود ولی این یکی فقط به من بر نمی گشت. اگه فقط خودم بودم واسه م مهم نبود.
اگه تو و کسی که می خوای باهاش زندگی کنی چند هزار کیلومتر از هم دور باشین و هر چهار ماه بتونی ببینی ش دلتنگ نمی شی؟
در ضمن به تو خیلی ربط داره و خوش حال م که نوشته هامو می خونی. مینیاتور یادت نره.
یعنی قضیه اینقدر بغرنج بوده؟!! والا چی بگم؟ مگه کیا وبلاگت را می خونند که اینقدر مسئله خطرناک شده؟!
به هر حال هر جور فکر می کنی درست تره عمل کن. هرچند من کلا با سانسور مخالفم!!!
نوید عزیزم
اگه من توی شرایط تو بودم اصلا دلتنگ نمی شدم؛ فقط از دوری می مُردم!
منظورت از مینیاتور همون نگارگری یه؛ نه؟!!!
سلام.یه سوال:
کدوم یک از مطالب وب من جالب تره؟
می خوام بابت این همه عشقی که در مطالبت بود بهت تبریک بگم امید وارم که همیشه عشق خودت را پیدا کنی
دلم می خواد همیشه در هر کجای این دنیای فانی که هستی خوشبخت و عاشق باشی و البته در کنار عشقت به هدف آفرینش عشقت برسی
حالا که از عشق و عاشقی گفتی باید برات بگم که قدم گذاشتن تو این راه خیلی دل و جرات می خواد
شخصا جرات چنین کاری رو به خودم نمی دم چراکه توانایی مقابله با مشکلاتش رو ندارم
البت که انسان شخیص و با دل و جراتی هستم لیکن کار هرکس نیست خرمن کوفتن ......
این عشق با تو چه کرد؟!
امرا داری لاف میزنی. ما که هنوز هیچ کدوم از نقاشی هات رو ندیدیم!