۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آه ه ه مُردم؛ از بس فکر کردم اونم با این مغز آکبند!!!
راستش از طرف مانی جان دعوت شدم که در بازی ترس شرکت کنم اما هر چه به دوران کودکی ام فکر می کنم غیر از شیطنت و از در و دیوار بالا رفتن چیز دیگه ای مخصوصا ترس یادم نمی یاد. نمی دونم مانی عزیز چی فکر کرده که من را به این بازی دعوت کرده! آخه من شیر زن را چه به ترس!!!!!!
و اما بزرگترین ترس و کابوس زندگی ام که نمی دونم از کی و کجا شروع شده؛ ترس از دست دادن مامان و بابام بود. از وقتی که یادم میاد این دلهره در وجودم بوده که نکنه صبح که از خواب بیدار می شم مامانم و مخصوصا بابام دیگه زنده نباشه و خیلی از شبا را با اشک بخاطر این موضوع به خواب رفتم. سالها گذشت. من هر روز دلهره ام کمتر؛ اما عشق و صمیمیتم نسبت بهشون بیشتر شد. شاید بخاطر اعتمادم به زندگی و اینکه هر چیزی به موقع اش پیش میاد و علاج واقعه قبل از وقوع نباید نباید نباید کرد!
ترس دیگه ای که از دوران کودکی ام به خاطرم مونده مربوط به دوران جنگ دفاع مقدسه!!! اشتباه نکنید من جبهه نمی رفتم!!! در زمان جنگ، من در مرکز ایران زندگی می کردم و عملا درگیر نبودم و سنم هم خیلی کم بود برای اینکه از جنگ چیزی درک کرده باشم. تنها چیزی که از اون دوران به یاد دارم نیمه شبایی ست که بابا من را از خواب ناز میکشید بالا و میپیچید زیر پتو و می انداخت روی شونه اش و همراه مامان که خواهرم را بغل کرده بود میدوید بیرون. من تو حالت خواب و بیداری فقط صدای هواپیما و بمباران و... میشنیدم و آسمون را تماشا میکردم که نورانی و دوباره تاریک می شد و از حرفای بابا و همسایه ها در مورد این که امشب کجا را زده و کجا را نزده هیچ سر در نمیآوردم. جنگ تموم شد اما همیشه ترس از صدای هرگونه هواپیما و هلیکوپتر (ببخشید بالگرد!) در وجود من موند و هنوز که هنوزه منا دچار دلهره می کنه. و مجبورم می کنه بگم: خوش به حال بچه هایی که هیچ وقت جنگ را ندیدند!
و اما بقیه ترس هام مربوط میشه به دوران نوجوانی ام و زمانی که مثلا با سواد شدم و میتونستم هر کتابی را بخونم و کنجکاویهای افراطی ام را در مورد اسرار پس از مرگ ، روح ، جن ، جنایت و... ارضا کنم. البته هر کدوم از این مطالعات اکتشافی ام ترسهایی را به همراه داشت که با مرور زمان همه شون رنگ باختن.
خب، حالا می رسیم به ترس از موجودات زنده که اگه نظر الانم را بخواید می گم هیچ موجودی به اندازه انسان ترسناک نیست!
تا اونجایی که یادم میاد هیچ وقت نه تنها از هیچ حیوون و حشره ای نمیترسیدم بلکه جزو سرگرمی های دوران کودکی ام بودند. شاید بخاطر اینکه دلنشین ترین و مهمترین بازی و علاقه دوران کودکی و حتی نوجوانی ام گل بازی بود و طبیعتا با حشراتی که توی خاک بودند خیلی انس گرفته بودم. از مورچه و کرم خاکی گرفته تا سوسک و سن و... . و چون خیلی دوستشون داشتم همیشه می خواستم کمک شون کنم که الان که فکر می کنم متوجه می شم بیشتر شبیه به دوستی خاله خرسه بوده. مورچه ها رو بلند میکردم میذاشتم در لونه شون، براشون غذا جمع می کردم، و هر کدوم به دکتر نیاز داشتند من در خدمت شون بودم. خب البته همیشه هم مداوا و اعمال جراحی که روشون انجام می دادم موفقیت آمیز نبود. یکی از اعمال جراحی که هنوز بخاطر دارم در مورد یه سوسک بود که دست و پاش را گرفتم و طاقباز خوابوندم و شکمش را با سوزن خیاطی پاره کردم، یه ماده ی چسبناک زرد رنگ از شکمش اومد بیرون اما من هر چی گشتم قلبش را پیدا نکردم و آخرش هم نفهمیدم بالاخره سوسکا قلب دارند یا نه؟!!!!!!!!!!
در کودکی رفاقتم با زنبورا هم بد نبود البته من همیشه سر به سرشون میذاشتم و اونا هم هر دفعه ای حالی به من می دادند و نیشی بهم می زدند اما هیچ موقع ترس و کدورتی بینمون پیش نیومد. رابطه ام با بقیه جونورای دم دستم هم خوب بود اما وای به روزی که یکی از جوجه رنگیا یا ماهی قرمزا می مردند یا یکی از بچه گنجشکا از بالای درخت می اوفتاد پایین و له میشد. اونوقت من تا مراسم تدفین را با همه ی تشریفاتش انجام نمی دادم دست بردار نبودم و در آخر هم برای تازه گذشته قبر می ساختم! الان که دارم گذشته را مرور می کنم متوجه شدم من نود درصد کودکی ام را در باغچه خونمون مشغول گل بازی بوده ام! و شاید گرایش امروزم به هنر بخاطر پیشینه ی گل بازی و ساخت مجسمه های بچه گی ام باشه!
و اما من از یه حشره ای می ترسم که هیچ ربطی به دوران کودکی ام نداره و اتفاقا بر میگرده به حدودای ۱۸ سالگی ام که طبقه پایین خونه مون تنها زندگی میکردم (الان متوجه شدید من چقدر مستقلم!!!) یه روز صبح که از خواب پا شدم چون حوصله نداشتم برم دستشویی، رفتم توی ظرفشویی آشپزخونه صورتم را بشورم. شیر آب را باز کردم و چشمام را بستم و گردنم را به پایین خم کردم و مشت مشت به صورتم آب می زدم؛ یه دفعه چشمام را باز کردم دیدم به دیواره ظرفشویی و در فاصله ۵ سانتی متری صورتم یه مارمولک قد بلند و چاق و چله داره میاد بالا. تا دیدمش داشتم از ترس زهره ترک می شدم... و من هم چنان از مارمولک می ترسم... این هم از ترسای من
بر اساس قاعده ی بازی من باید چند تا از دوستام را برای بازی ترس معرفی کنم که نمی کنم؛ بخاطر اینکه یادآوری دلهره های کودکی برای خودم خوشایند نبود...
سلام موفق باشی
قربونت برم؛ تو هم موفق باشی
منم بازیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
عزیزم جیغ نزن؛ تو هم بازی؛ باشههههههههههه
سلام
آدمها گاهی در کودکی کارهایی کردند که شاید خودشون از کارهاشون تعجب می کنن...
حق با شماست...... ممنون از نظرتون
جالب بود.اصلا نیازی به گفتن نبود جیغ میکشه که شما ترسو نیستین!!!نیستی کم پیدایی
تو هم فهمیدی ییییییییییییییییییییییی که من ترسو نیستم!!!!!!!
گفتم که می خوام ترک کنم......
ترس همیشه بد نیست.اصلابعضی وقتها لازمه.متن خوبی بود.موفق باشی.
ممنون بخاطر لطفت. تو هم موفق باشی سهیل جان
سلام؛
ممنون که به وبلاگم سر زدید؛ نظر لطفتونه.
وبلاگ مال خودتونه.
تمنا می کنم و ..................
من که کلن از حشرات می ترسیدم و می ترسم و خواهم ترسید...۲ - ۳ باری هم زنبور بد جوری نیشم زد...البته با این تفاوت که منه بیچاره هیچ وقت کاری به کارشون نداشتم!
:((
:)
آخییییییییییییییییییییییییییییییییییی
کاش شما هم ترس هاتون را مینوشتید ؛)
اگه دوست داشتی بگو یواشکی تا دعوتت کنم.
معلومه خطرناک ترین موجود انسانه.
؛)
سلام ... مرسی که اومدی ...
راستی منم یکی از سرگرمی هام تو بچگی قتل و عام مورچه ها بود ... طوری که از دست من به یه جای دیگه کوچ کردن !!!! البته به بقیه حشرات هم نظری داشتیم ....
بازم بیا از اون ورا گذری .... فعلا
سلام مت عزیز
یه روز تو هم درمورد شاهکارای کودکی ات بنویس فکر میکنم جالب بشه ؛)
حتما باز سر میزنم. قربونت
سلام خانومی مرسی سر زدی به من ... راستی من رابطم با حشرات بد نیست ولی فقط نمی دونم چرا با مارمولک مشکل دارم ... :ی خوشحالم تو هم مثله من از سوسکا خوشت می آد حیوونای جالبی ان نه؟؟؟؟؟؟؟؟:ی
سلام
قابل شما را نداشت :)
من الان هم که از مارمولک میترسم باز فکر میکنم موجودات جالب و زیبایی اند همینطور سوسکا.
خوش باشی
سلام
چه دختر شجاعی!
تو شناسنامت خوندم که به کتاب و مجله علاقمندی. من داستان دنباله دار و شاد می نویسم.
سلام
ما اینیم دیگه ؛)
ممنون حتما سر میزنم و می خونمشون. خوش باشی
دوست عزیزازمطالب استفاده کردیم
بسیار سرسبز و خوشبخت باشید
ایام خوشتان را تبریک می گویم و به شما هدیه می دهم برای گرفتن هدیه تان به وبلاگ ما سر بزنید یا حداقل وبلاگ من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما برسد و بازدیدکنندگان شما گوچه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند
قدم سبزتان بروی تخم چشم ما
بسیار خوشحال می شوم که درباره موضوع وبلاگم فکر کنید و نتیجه تصمیم و نظر خود را از تمام موضوع آن به من بگوید پس رسما به حضورتان در وبلاگم دعوتتان می کنم
پیروز باشید به امید روزی که موضوع وبلاگ من باعث ایجاد همکاری دو جانبه وبلاگهایمان شود
www.rezanaghizadeh.mg-blog.com
naghizadeh.reza@gmail.com
رضا نقی زاده
فقط بلدی به من بگی آپ لود کن تنبل خانوم؟خودت که از من بدتری زود باش بجنب یالا تنبل گفتم چند روز نیومدم کلی باید بخونم میبینم نه خیر خبری نیست!!
حق با توئه مانی جان!
اگه پست بعدی را بخونی متوجه می شی حوصله نداشتم اصلا :(
به هر حال ممنونم از توجه ات.
سلام
خوب هر کسی از یه چیزی ترس داره...بعضی وقتها هم همون سرش می آید..
درسته. حق با شماست. ممنون که سرزدی :)
نه ت ت تتت ت تت ت رررررر س س س س س س
بااااششششششششششهههههههه